00.17

7.1K 776 299
                                    

"به چه جراتی از عمارت من فرار کردی ها؟
به چه جراتییییییییییییی؟؟ "تو صورت کوک داد زد و دست کوک رو بشدت کشید و با خودش به سمت اتاق بازی که دلتنگش بود برد *البته نبرد پرت کرد

کوک با وحشت دستش رو تکون میداد تا در بره ولی نمیشد و این نشدن به گریه مینداختش و توانایی حرف زدن رو ازش میگرفت چرا که ترس بزرگی رو بهش القا میگرد.

با رسیدن به دم در و باز شدنش و دیدن اون وسایل پاهاش سست شد و به شدت به زمین خورد که توجه تهیونگ رو جلب کرد ولی اهمیت فاکی هم بهش نداد.
تهیونگ رو زمین که هم شده اون رو میکشید و این حس خشم و خواستن، شنیدن هر صدایی رو ازش گرفته بود حتی صدای زجه های دردناک بیبیش که دقایق دیگه قرار نبود بیبیش باشه بلکه قرار بود بردش باشه رو ازش گرفته بود.
با خودش کشیدتشو پرتش کرد رو تخت

کوک فقط با صدایه بلند گریه میکرد و از انجام هر کاری ناتوان بود
زنجیر هارو از پایه های تخت به دست و پاش قفل کرد
چشم بنده سیاهیو از یکی کمد ها برداشتو به چشماش بست
حالا کوک توانایی دیدن رو هم از دست داده بود و این ترسش رو صدبرابر میکرد
و با صدایه بلندتر از قبل گریه میکرد
با شنیدن صدای تهیونگ تمام حواسش که بیشتر شنوایی بود رو بکار برد که اوضاع رو از این بدتر نکنه

"پس به خودت جرات دادی از عمارت من فرار کنی؟
پس به خودت گفتی هر کاری که دوسداشتی میتونی انجام بدی؟
قانون هارو زیر پا گذاشتی

1.فرار از عمارت و ارباب عمارت
2.از خودت دفاع نکردی
3.اجازه دادی به اموال من دس بزنن و قصد تعرض داشته باشن
3تا قانون فاکی رو زیر پا گذاشتی کووووک"
جمله آخرشو داد زد
"د..دی" به زور با ترس و اشک هایی که ثانیه ای برای توقف نداشتن گفت
تهیونگ پوزخند زد

"هروقت میایم تو این اتاق بازی نقش من از ددی به مستر تغییر میکنه و ماله تو از بیبی به برده کوچولو تغییر میکنه"*لیتل سلیو
گریه کوک قطع شده بود و با شوک به حرفای ددیش که گویا الان مسترش بود گوش میکرد.
"الانم نمیخوام دهنتو با گگ بندم میخوام اون دادها و ناله های گوشنوازتو بشنوم" تهیونگ درحالی اینو میگفت که داشت بین قفسه ها میگشت تا چیزهای لازم رو برداره

بعد پنج دیقه گشتن و کنجکاو کردن بیبیش به سمت تخت قدم برداشت
شنیدن صدایه پاهای ددیش که بسمتش میومد باعث از بین رفتن کنجکاوی و پیدا شدن ترسش میشد.
با فرو رفتن چیز نوک تیزی به سر نیپل راستش دادی کشید و بدنش رو تکون داد

که شاید بتونه اون رو از بدنش دور کن ولی اون همچین توانایی رو در مقابل زنجیرها و تهیونگ نداشت
با حس اون چیز نوک تیز سر نیپل چپش هم باز داد کشید
اشکاش مثل سیل از چشاش پایین سر میخوردن
"مستر .... م-مستر خوااهش م-میکنم ...درشون بیارید" این حرفو با زجه هایی که میزد گفت
تهیونگ هیچ عکس العملی نشون نداد بجز اینکه سر هر دو نیپلش رو فشارداد
کوک بازم داد کشید و بیشتر اشک ریخت .
بعد از فشار دادن اون دوتا چیز صورتی *-*سرش و نزدیکشون برد و شروع کرد به مکیدنشون
اول نیپل سمت راستش و بعد هم سمت چپ
"هوووم خیلی خوشمزن "

آروم آروم شروع کرد به لمس بدن کوک
همه جایه بدن کوک رو لمس میکرد زیر بغل هاشو با ناخوناش خط مینداخت
انگشتاش دورانی دور نیپل های کوک میچرخیدن
شکمش رو لمس میکرد جوری که انگار میخواد اغواش کنه
کم کم به سمت دیک کوک نزدیک شد
گریه های کوک قطع شده بود فقط داشت آروم هق میزد
خب این طبیعی بود بعد هر گریه کردنی
ولی اون غیر از هق زدن کنارش داشت به دقت به لمس های مسترش توجه میکرد

cute babyWhere stories live. Discover now