پسر کوچکتر الان چند ساعت بود که داشت راه میرفت درد شکمش بهتر شده بود ولی هوا رفته رفته داشت سرد تر میشد "الان باید کجا برم " پسر کوچکتر زیر لب از خودش پرسید نمیتونست برگرده خونه اصلا دلش نمیخاست پدرش رو دوباره ببینه
نگاهی به اطراف انداخت این خیابون ها رو تا به حال ندیده بود و هیچ جا رو نمیشناخت نگاهش به پارکی که تو فاصله چند متریش بود اوفتاد
با قدم های کوتاهش به طرف پارک رفت و روی یکی از نیمکت های چوبی نشست هوا خیلی سرد بود و جانگ کوک ضعیف تر از این بود که بتونه تو این هوای سرد زنده بمونه پاهاش رو تو خودش جمع کرد دندوناش به وضوح داشت به هم میخورد
چشماش داشت سنگین میشد ولی با شنیدن صدایی سرش رو بالا اوورد زنی حدودا 40 ساله و زیبایی رو دید
"تو این هوای سرد اینجا چیکار میکنی ؟"زن پرسید ولی جوابی از جانگ کوک دریافت نکرد
" از خونه فرار کردی ؟"........
"خب جایی رو داری که بری؟" جانگ کوک سرش رو به علامت منفی تکون داد
"فکر کنم میتونم کمکت کنم من یک جایی رو میشناسم که میتونی شب رو اونجا بمونی "
جانگ کوک بعد از شنیدن این حرف از جاش پرید و وایستاد "چینچا؟ "
"اره دنبالم بیا "جانگ کوک با لبخند کوله پشتیش رو برداشت و توی دلش صد ها بار از اون خانوم تشکر کرد (🙁)
بعد از چند دقیقه هر دو وارد کوچه تاریکی شدن و به طرف در سیاه ته کوچه رفتن جانگ کوک خیلی سردش بود و اصلا توجهی به محیط اطرافش نمیکرد
اون خانوم زنگ خونه رو زد و بعد از چند ثانیه مرد بزرگ و عضلانی درو باز کرد و با دقت جانگ کوک رو بر انداز کرد
" این پسر بچه کیه؟ "
" برو تو الان توضیح میدم "زنی که بهش کمک کرده بود گفت و چشمکی به مرد روبه روش زد
جانگ کوک که انگار تازه اتفاقات رو درک کرده بود نگاهی به مرد و کوچه ترسناک انداخت و اب گلشو قورت داد اون خانوم واقعا بهش کمک کرده بود نکرده بود ؟
"نه اون زن خوبیه " جانگ کوک تو دلش گفت و لبخندی زد (خیلی سادست 😔)
بعد از بالا رفتن از پله ها وارد سالن بزرگی شد همه جا پر از مردمی بود که داشتن الکل میخوردن و سیگار میکشیدند
"اینجا دیگه کجاست.. "
"اینجا جایی که از این به بعد باید زندگی کنی " با صدای همون زن برگشت و لبخند کثیفی رو روی لباش دید
"نه نه من اینجا نمیمونم باید برم " با همین حرف دست مردی رو روی شونش حس کرد "نمیتونی جایی بری بیبی"
******
*********یک ساعتی میشد که جانگ کوک رو تو اتاق تاریکی حبس کرده بودند جانگ کوک از تاریکی خیلی میترسید و اینکه نمیدونست چه بلایی قرار سرش بیاد باعث میشد بیشتر بترسه
در به ارومی باز شد و دو مرد که حدودا 30 سالشون میشد وارد اتاق شدن " ببین اینجا چی هست؟ یک بیبی بوی خوشگل "
جانگ کوک با نزدیک شدن اون دو مرد بیشتر تو خودش مچاله شد "لطفا باهام کاری نداش..ته باشین "
"اوه نترس پسر کوچولو مطمعنم امشب قراره بهترین شب زندگیت باشه " یکی از مرد ها گفت و از بازوی جانگ کوک گرفت و بلندش کرد و دست رو نوازش وار روی گونش کشید
جونگ کوک سرش رو کنار کشید تا دست مرد روبه روش رو بیشتر از این روی پوستش حس نکنه "ولم کن میخام برم"
"نه بیبی هنوز کلی کار با هم داریم " با همین حرف جانگ کوک. رو محکم روی تخت بزرگ اتاق پرت کرد پسر کوچکتر از ترس شروع کرد به فریاد کشیدن و گریه کردن "لطفا کمکم کنید یکی کمکم کنه "
با حس دستی که جلوی دهنش قرار گرفت صداش خفه شد سعی داشت خودش رو از دست اون مرد ازاد کنه ولی انگار این کار غیر ممکن بود
مرد دیگه بهش نزدیک شد و مو هاش رو نوازش کرد "تو واقعا خیلی خوشگلی بیبی بوی " و شروع کرد به در اوورد لباس های جانگ کوک
پسر کوچکتر داشت با تمام نیروش سعیشو میکرد ولی بی فایده بود بعد از چند دقیقه جانگ کوک کاملا لخت جلوی اون دو مرد بود
اشک هاش از گونه هاش سر میخوردن و پایین میومدن تنها چیزی که الان میخاست تهیونگ بود مردی که همیشه نجاتش داده بود الان کجا بود همش تقصیر خودش بود نباید فرار میکرد نباید از پیش ددیش میرفت
جا جا ی بدنش داشت توسط اون دو مرد لمس میشد تو دلش داشت فریاد میزد" ددی لطفا نجاتم بده "
با شنیدن صدای اشنایی سرش رو بلند کرد "شما دو تا دارید چه غلطی میکنید "تهیونگ فریاد زد
".ار..باب.....کیم " یکی از مرد ها با ترس گفت و هر دو بلافاصله از روی تخت بلند شدن
تهیونگ به جانگ کوک نزدیک شد با دقت برسیش کرد به طرف مرد ها برگشت " شما اصلا میدونید به چی دست درازی کردید ...این پسر جزی از اموال منه "
هر دو مرد روی زمین زانو زدن "ارباب ...لطفا ما رو ببخشید "
تهیونگ بعد از نگاه مرگ باری که به هر دو انداخت دوباره به طرف جانگ کوک برگشت کتش رو در اوورد و روی شونه هایی جانگ کوک انداخت و براید استایل بغلش کرد
"اون دو تا مرد رو بیارید عمارت" تهیونگ به مردی که جلوی در وایستاده بود گفت به طرف ماشینش رفت
"برات سوپرایز های خوبی دارم جئون جانگ کوک "....
*****
********
***********سیلامممم😊
شرط ووت رو خیلی زود رسوندید😍:-) 🎉
پارت بعدی کلا اسماته و یکی از دوستام نوشته 😏💖
شرط ووتم برای پارت بعدی 100 تاست 🎀
و کامنتم بزارید حتما ، عاشق کامنت هاتونم 😍😊💟💗💟💗
YOU ARE READING
cute baby
Adventureپسری که به خاطر نجات خواهرش برده ی یکی از رئیس های گنگ خلافکار میشه . ...