Chapter 6

1.5K 320 51
                                    

چانیول که با قدمای سست سمت کاناپۀ هال رفت، بکهیون هم تو جاش چرخید و به آرومی روی تختشون نشست..با تلاش تقریبا بیشتر از هرشبش، و با همون لباسای بیرونی خودش رو تو جاش دراز کرد و بدون اینکه چیزی روی خودش بندازه، دستاش رو روی شکمش گذاشت.. شکمی که حالا درد خیلی خفیفی تو عمقش احساس میکرد..

- خوابیدی؟...بهتر!..خوبه که نشنیدی چی شد..نکنه شنیدی و الان ناراحتی؟ غصه نخور بچم! بابات فقط خسته ست..فردا خوب میشه..میاد دوباره باهات حرف میزنه..مگه میشه دیگه مهم نباشی واسه ش؟ مگه میشه مهم نباشیم واسه ش؟ میادش قول میدم..

صدای شکسته از بغضش، با فرو ریختن اول قطرۀ اشکش خفه شد..درعین اطمینان اما شک داشت به همینایی که گفته بود و امیدوار بود جنین تو شکمش این رو نفهمه..

خیلی آروم و با احتیاط به پهلو شد و سعی کرد بدون اینکه به تنها بودنش توجه کنه، بدون اینکه بیاد بیاره چیشد و بدون اینکه بخواد فکر کنه فردا چی میشه، چشم رو هم بذاره..خدا میدونست که چقدر دلش میخواست تمام این ساعات تا خود صبح رو فقط بخوابه تا زودتر بگذره..

اگرچه که این اتفاق افتاد ولی خواب راحتی نبود..با هر وولی که تو جاش میزد شکمش بیشتر و بیشتر درد میگرفت و وقتی بالاخره بیدار شد، کمر درد شدیدی داشت که احتمال میداد بخاطر خنکی اتاق و خشک شدن تنش باشه..

بلند شدنش از روی تخت، با اون دردی که سابقه نداشت با این شدت موقع بیداری سراغش بیاد، بیشتر از همیشه سخت بود ولی راه رفتنش از اون هم بدتر بود..چون پاهاش رو برای چند لحظۀ اول سرپا شدنش تقریبا حس نمیکرد..

به زحمت خودش رو تا در اتاق رسوند و به امید اینکه چانیول هنوز خونه باشه بازش کرد و قدم تو هال گذاشت..اما نبود..

نه تنها چانیول نبود، بلکه برخلاف هرروز، هانیول ساعت 7 و بیست و چند دقیقۀ صبح بیدار بود و نشسته پشت کانتر، داشت نقاشی میکشید! و این یعنی خیلی وقته که بیداره..

- هان؟

هانیول سرش رو بالا آورد و بلافاصله با دیدن بک از صندلی ش پایین پرید تا سمتش بدوه و پاهاش رو بغل بگیره..

هان- صبح بخیر بابا..

- صبحت بخیر..صبحانه خوردی؟

هان- بله..بابا چانیولی آماده کرد و باهم خوردیم..

هان که بالاخره رضایت داد پای بکهیون رو رها کنه، دوتایی دوباره سمت آشپزخونه راه افتادن

- خودش رفت؟

هان- بله خیلی وقته..

بکهیون با ابروهایی که از درد دوباره ش تو هم شده بود، لبخند نیم بندی به هانیول تحویل داد و دستش رو پشتش گذاشت

- نقاشی کشیدنت رو ادامه بده..

از اونجایی که تو دنیای کودکانۀ هانیول دردی که بکهیون میکشید چندان مفهوم نبود، همزمان با چرخیدن بکهیون سمت گاز -با این فکر که شاید کیسۀ آب گرم، درداش رو تخفیف بده- هان بپر بپر کنان به کانتر نزدیک شد اما قبل از اینکه هیچکدوم فرصت کنن کاری از پیش ببرن، زنگ در خونه به صدا دراومد..

[ℭ𝔬𝔪𝔭𝔩𝔢𝔱𝔢𝔡] ༄𝓐𝓰𝓪𝓲𝓷 -𝓪𝓯𝓽𝓮𝓻𝓼𝓽𝓸𝓻𝔂࿐Where stories live. Discover now