ugly fan and hot fucker.prt41

5.7K 1.1K 252
                                    


_تا هتل مسافت زیاده نه؟
بکهیون با خمیازه خسته ای که کشید پرسید و پتوش رو بیشتر دور خودش پیچوند.
_میتونی بخوابی...رسیدیم بیدارت میکنم.
بدون اینکه نگاهش رو از روبه روش بگیره زمزمه کرد و حقیقتا ذهنش شدیداً مشغول بود وگرنه الان با دیدن چشمای خواب آلود و لبای آویزون بک میتونست تا وقتی برسن نگاهش رو بین جاده و پسر روبه روش به گردش بندازه.
کیونگسو بهش پیام داده بود که کای و بکهیون هیچوقت با هم رابطه نداشتن و اون سیاه سوخته برای اینکه حسودیش رو جلب کنه از بکهیون سواستفاده کرده بود.
نیشخندی روی لبش نشست و آرنجش رو به لبه پنجره ماشینش تکیه داد.
همون‌طور که با یک دست رانندگی میکرد تمام اتفاقات این مدت درست مثله یه فیلم از جلوی چشماش عبور کرد.
بکهیونی که بین دستای کای بهش نیشخند میزد...حتی ددی هم صداش زده بود؟
هیچکس راجب اینکه تا چه حد سر این قضیه عصبی و کلافه شده بود خبر نداشت.
از طرفی احساس خوبی داشت، درست در حد وقتی که اودیشن داد و قبول شد.
تکخنده ای زد که چال گونش رو به رخ کشید.
حسی که به بکهیون داشت درست مثله یه احساس زورکی بود...نمیدونست اون پسر دقیقا چی داشت، حتی سعی هم نمی‌کرد بفهمه و درسته! احساسات همیشه کور هستن و بعضی مواقع دست میذارن روی یه نفر که حتی از گوشه ترین نقطه ذهنتم عبور نمیکنه که یه روز بتونی اون آدم رو اینطور عمیق دوست داشته باشی.
نمی‌گفت عاشقه بک شده ولی دوستش داشت، اون چشمای کیوت که وقتی ناراحت میشد کاملا برقش خاموش میشد، لبای باریکش که با تاج لب قشنگش  منحصر به فرد ترش میکرد، حتی حرص خوردن ها و تغییر مود های یهوییش هم به شدت دوست داشتنی بود.
_نرسیدیم؟
نمیدونست چقدر توی افکارش غرق شده بود که با این صدا انگار که از خواب پریده باشه نگاهش رو از جاده گرفت و به پسر کنارش داد.
_نه هنوز.
مختصر جواب داد و باز نگاهش رو به جاده برگردوند.
آه ناامیدانای پسر کنارش رو شنید، لباش رو روی هم فشرد و حتی وقتی بک ضبط ماشین رو روشن کرد حرفی بهش نزد.
آهنگ اسپانیایی شادی پخش میشد و همین باعث شد پسری که تا چند لحظه قبل همش در حال خمیازه های طولانی کشیدن و پاک کردن اشک جمع شده از چشماش بود با صدای آهنگ تو جاش بپره.
_من این آهنگو‌ میشناسم.
سریع صدا رو بالاتر برد و وقتی آیدلش با تعجب نگاهش کرد چشمای براق و ردیف دندونای یکدست و سفیدش رو بهش نشون داد.
کم کم تو جاش شروع به تکون دادن خودش سمت چپ و راست کرد وبا پاش ضرب گرفت، وقتی متوجه شد که قرار نیست غرغری از جانب راننده بشنوه با ذوق دستش رو مشت کرد و انگار که میکروفونی داشته باشه جلوی دهنش گرفت.
_واکا واکا عه عه...جنگوووو عه عه.
از یه جایی به بعد تقریبا جیغ میکشید، چانیول پوکر شده پنجره های ماشین رو پایین داد تا حداقل صدای بک به بیرونم بره و خودشم بادی به صورتش بخوره.
اگه یه آدم غریبه توی ماشینشون بود با این تغییر مود یهویی بکهیون میترسید و واقعا نگران سلامتی روانی اون آدم میشد ولی چانیول دیگه عادت کرده بود.
_من عاشق این آهنگم پسر!
وقتی آهنگ تموم شد همزمان با تکیه ای که به جاش زد گفت و چانیول نیم نگاهی به چهره سرخ شده پسر کنارش انداخت.
_کاملا مشخصه...کمی آب بخور.
کمی خم شد و بعد از باز کردن در داشبورد سر جاش تکیه زد، بکهیون با ابروهای بالا رفته بطری آب معدنی رو از داشبورد برداشت.
_از اونموقع می‌دونستی این بطری هست؟...میتونست میکروفونم باشه مثلا.
چانیول دیگه نتونست خندش رو کنترل کنه و لحظه بعد صدای خندش بین آهنگ غمگینی که در حال پخش شدن بود پیچید.
_واقعا ذهنت به کجاها می‌ره بک...چند سالته؟
_یااااااا...مسخرم نکن.
توی جاش فرو رفت و قلوپی از آبش رو خورد...آهنگی که داشت پخش میشد برخلاف آهنگ قبلی هیچ شادی نداشت.
انقدر غمگین بود که حس میکرد هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه...لب پایینش آویزون شد آب بینیش رو بالا داد.
_حوصله گریه کردن ندارم.
با صدای گرفته ای زمزمه کرد و چانیول همزمان با بالا دادن پنجره های ماشین پرسید.
_چی گفتی؟
_هیچی...پس چرا نمی‌رسیم.
_رسیدیم.
با دیدن چراغ های کوچیک و رنگارنگ شهر دستش رو زیر چونش زد، آهنگ توی سرش انگار اکو میشد...تمام وقت هایی که از خودش نفرت داشت جلوی چشماش رژه رفت.
همه وقتایی که از چهره خودش متنفر بود و حتی از خدا هم قهرش گرفته بود که چرا آدمی مثل کیونگسو باید اونطور زیبا خلق میشد و خودش اینطور رقت انگیز.
نمیدونست چرا داشت به اینجور چیزا فکر میکرد...فقط یه لحظه به اون دوران برگشت، نمیدونست می‌تونه ببخشه یا نه.
میترسید..اینکه بازم رها بشه...میترسید یه پسر خوشگل یهو پیداش بشه و چانیول بی خیالش بشه.
میترسید...از برچسب فاک بادی که روی پیشونیش چسبیده میشد، از مچاله شدن و مثل یه دستمال کثیف به سطل زباله پرت شدن  و خیلی چیزای دیگه ترس داشت.
چانیول اعتراف کرده بود پس چرا نمیتونست آروم بگیره؟
_خوبی؟
مرد پشت فرمون وقتی متوجه سکوت یهویی و عجیب پسر کنارش شد پرسید و فقط کافی بود نگاهش به چهره رنگ پریده بکهیون بیافته تا بفهمه چیزی این وسط درست نیست!
_آ...آره خوبم.
حتی متوجه شد که بک داره سعی می‌کنه به زور لبخند بزنه اما طبق معمول هیچ حرکتی نتونست بکنه و فقط سکوت کرد، بک خودش میتونست بهش بگه.
_رسیدیم.
بعد از چند دقیقه سکوت وقتی داخل پارکینگ هتل شدن زمزمه کرد...عجیب بود که پسر کنارش حتی حرفی هم نزد و خب جا داشت تکرار کنه که به این تغییر مود های یهویی بک عادت داشت؟

ugly fan and hot fuckerWhere stories live. Discover now