همونطور که کاپشنش رو بغل گرفته بود لنگ لنگان از اتاق خارج شد و با دیدن چانیول که چطور به کاناپش لم داده و قهوش رو با بیخیالی میخورد چیزی بین سینش به تکاپو افتاد!
لبش رو با زبونش تر کرد و سعی کرد رسمی ترین کلمات رو پیدا کنه
_من دارم میرم...ببخشید بابت...
_فکرشو میکردی دوباره اینجا برگردی؟
چانیول با لحن خونسردی وسط حرفش پرید و باعث شد پسرکوچکتر چند تا پلک گیج بزنه
_نه...
با بدبختی جواب داد و در برابر نگاه خیره مرد بزرگتر سرش رو پایین انداخت و بیشتر تو خودش جمع شد.
_بارون شدیده...میتونی منتظر بمونی تا قطع بشه.
_نه باید برم!
بکهیون سریع گفت و چانیول نیشخندی به دستپاچگی پسر روبه روش زد، سمت میز خم شد و بعد از گذاشتن فنجونش روی میز تو جاش تکیه زد
_تاکسی گیرت نمیاد.
"میدونم"
با خودش فکر کرد ولی فقط چشم غره ای برای اون آیدل از خودراضی رفت، واقعا چطور باید برمیگشت؟
الان مطمئنا مامانش با ماهیتابه پشت در کمین کرده بود!
دستی بین موهاش کشید، هیچ ایده ای نداشت دقیقا اینجا چیکار میکنه و این خونسردی چانیول بدجور رو مخش رفته بود و خب!در آخر یهو ترکید
_آخه چرا منو آوردی اینجا؟...الان خانوادم کلی نگرانم شدن، ببخشید ولی اینجا بالا شهره و من اون پایینام، نکنه ترسیدی به تریپت بر بخوره که منو انداختی اینجا؟
چانیول به پسری که تا دقیقه ای پیش مثل یه پاپی مظلوم داشت نگاهش میکرد و حالا یه هیولا شده بود نگاه کرد و در آخر انگار که به خودش اومده باشه ابروهاش رو بالا انداخت و تو جاش دست به سینه شد
_از همسایت شنیده بودم خانوادت از پارک چانیول بدشون میاد...نگران شدم که بعدا سرش به دردسر بیافتیی(یه تای ابروش رو بالا انداخت) در ضمن مطمئن باش اگه روی اون تپه ولت کرده بودم مرده بودی.
_میمردم بهتر بود....الان من چیکار کنم؟
بکهیون تقریبا جیغ زد و چانیول پوفی کشید
_فکر نکن دیشبم به من خیلی خوش گذشت به لطف تو گند ترین شب زندگیم رو تجربه کردمو الانم به نفعته بشینی تا بارون بند بیاد.
لحن مرد بزرگتر درلحظه به حالت عصبی تغییر کرد و بکهیون تصمیم گرفت سکوت کنه.
چشم غره ای بهش رفتو روی نزدیک ترین مبل نشست
_این بارون کوفتی کی تموم میشه!
با حرص زیر لب زمزمه کرد و وقتی چانیول از جاش بلند شد سعی کرد به هر چیزی جز اون آیدیله تو مخ نگاه کنه...مگه دیشب چه بلایی سرش آورده بود که حالا اینطور میگفت؟....بکهیون خیلیم بچه خوبی بود.
دست به سینه شد و پاش رو روی پاش انداخت و چشماش رو ریز کرد
_آخرین بار روی اون تپه بودم چطو...
حرفش تموم نشده بود که با یادآوری صحنه ای چشماش پرید بیرون.
نه نه نه امکان نداشت!...لابد توهم زده بود اما فاک بهش اون صحنه زیادی واقعی به نظر میرسید.
دستش رو روی دهنش گذاشت و با ترس چند تا پلک زد
"پریدی روش و بوسش کردی؟...ریلی؟"
فاک فاک...چانیول اونجا چیکار میکرد اصلا؟..چرا باید میومد اونجا تا بک بوسش کنه؟
خودش قبول داشت وقتی مست میکنه به شیوه های مختلف گند میزنه و الانم داشت تقصیر چانیول مینداخت....واقعا چرا جلو راهش سبز شده بود؟
الان دیگه اطمینان صد در صد داشت که با این شانس دریا رفتنی باید با خودش یه کانتر آب میبرد!
دستش رو تو موهاش کشید و لباش رو تا جایی که سفید بشن روی هم فشرد، چطور اونکار رو کرده بود؟
واقعا بی شرمانه و خجالت آور بود...لعنت بهش!
با حرص موهاش رو بهم ریخت و دستش رو روی صورتش کشید و پاهاش رو تو هوا شوت کرد
_چطور تونستی همچین کاری کنی...دیوونه ای دیوونه ای دیوونه ای!
با حرص تند تند و آروم خودش رو سرزنش میکرد و خبر نداشت یک عدد پارک چانیول بالا سرش ایستاده و داره با تعجب به حرکات جذابش نگاه میکنه.
_احتمالا یه چیزایی از دیشب یادت افتاده؟
با زرنگی کامل پرسید و بکهیون یهو تو جاش یخ زد...چطور باید سرش رو بالا میاورد و بهش نگاه میکرد؟
سریع تو جاش صاف نشست و بدون اینکه به مرد بالای سرش نگاه کنه تند تند کلمات رو کنار همچید و دستاش رو تو هوا تکون داد
_نه مگه دیشب چی شده بود؟...داشتم...داشتم...
ذهنش قفل شده بود و چیزی برای گفتن پیدا نمیکرد...واقعا چرا جدیدا دروغاش ته کشیده بودن؟
با بلند شدن صدای زنگ موبایلش انگار راه نجاتی پیدا کرده باشه سریع گوشیش رو از تو جیبش خارج کرد و با دیدن شماره کای ابروهاش بالا پرید.
_رییس عوضی؟...این دیگه کیه؟
چانیول با تعجب پرسید و بکهیون فقط کافی بود یه نگاه حرصی بهش بندازه تا سریع نگاه مرد بزرگتر از اسکرین گوشیش کنده بشه.
_دوست پسرمه...ما یه سری کینک با هم داریم..من بهش میگم Boss coplex!(رییس عوضی)...اونم بهم میگه کیتن!
در حالی که خودشم از دروغی که گفته بود به وجد اومده بود به چهره ناخوانا چانیول نیشخندی زد و تماس رو برقرار کرد.
_الووو سلام جااااگی!
بک با ذوق کمی تو جاش وول خورد و همونطور که زیر چشمی چانیول رو میپایید با لحن کیوتی گفت.
_هی بک..تو چرا رفتی خونه پارک چانیول؟
ابروهاش با این حرف کای بالا پریدن و با حرص به مرد بزرگتر نگاه کرد
_تو از کجا فهمیدی من خونه چانیولم؟
در حالی که مخاطبش ظاهرا کای بود پرسید...واقعا اون آدم زنگ زده بود به کای و اطلاع رسانی کرده بود؟
چانیول دستش رو به نشونه بی گناهی بالا گرفت و در حالی که حتی یک صدم درصدم ناراضی به نظر نمیرسید به سمت آشپزخونه برگشت.
_کیونگسو بهم گفت...چرا اونجایی احمق؟...اگه بفهمه چی؟
واو...بکهیون متعجب تر از این نمیشد...یعنی چی؟...کیونگسو سعی کرده بود زیرآبشو بزنه؟
در حالی که از تیر به سنگ خورده دوست پسر چانیول دلش حال اومده بود صداش رو بالا تر برد
_میدونم خیلی نگرانمی رییس ولی من حواسم هست...کیتنت بعدا بهت زنگ میزنه!
با چند تا پلک مظلومی که زد گفت و سریع تلفن رو قطع کرد....خودشم نمیدونست چرا اینطور رفتار کرده ولی هر چند احمقانه بود ولی میخواست به چانیول بفهمونه "اگه تو هم دوست پسر داری منم تو همه این مدت چشم به راهت نبودم"
البته که چانیول به یه ورش هم نمیگرفت ولی باز...
_هی بیا اینجا!
با شنیدن صدای چانیول از توی آشپزخونه سر جاش لم داد
_نمیخوام...سعی نکن به من دستور بدی!
_بیا اینجا حرف نزن بچه.
چانیول غرولند کرد و خب...بکهیون فقط از روی کنجکاوی از جاش بلند شد تا بره ببینه اون سلبریتی از خود راضی چیکارش داره، مدیونید فکر کنید ترسید یا یه همچین چیزی/:
_بله؟
با اخمای تو هم داخل آشپزخونه شد و با دیدن میز صبحانه ای که چیده شده بود ابروهاش بالا پرید.
_این دیگه چیه؟
_از دیشب چیزی نخوردی...اینا رو بخور تا ضعف نکنی دوست ندارم جنازت رو از توی خونم جمع کنم.
چانیول با حرص گفت و بکهیون زیر لب غرغر کرد
_باشه...حالا چرا میزنی؟
پشت میز نشست و آب دهنش رو ناخواسته قورت داد...واقعا گرسنش بودا.
ساندویچی که چانیول براش گرفته بود رو نزدیک بینیش کرد و بو کشید
_چیزی که داخلش نریختی؟
با مشکوکیت پرسید و خنده حرصی چانیول تو خونه پیچید
_چرا مرگ موش ریختم...بخورش!
با حرص همزمان با کوبیدن دستاش رو میز گفت و منتظر به ساندویچ بین دستای بک نگاه کرد
_گفتم بخورش!
با عصبانیتی که خودشم ایده ای راجبش نداشت دستور داد و بکهیون پوفی کشید
_شوخی کردم لازم نبود اینهمه جدیش بگیری.
گاز بزرگی به ساندویچش زد و لحظه بعد با حرفی که چانیول به زبون آورد چند ثانیه از جویدن دست کشید
_اما من جدی بودم!
با نیشخند ترسناکی گفت و برخلاف تصورش پسر روبه روش با بی تفاوتی شونه ای بالا انداخت و گاز دوم رو به ساندویچ تو دستش زد
_مهم نیست...اگه بمیرم رییسم میاد حسابت رو میرسه.
چشمای چانیول گرد شد و خنده پر حرصی کرد
_رییست؟...هیچ غلطی نمیتونه بکنه!
و لحظه بعد جوری آشپزخونه رو ترک کرد که انگار هیچوقت روبه روی بک نبوده!
_اون حسودی کرد؟
پسر ریزجثه همزمان با بیرون دادن سنگین نفسش زمزمه کرد...چطور میتونست اینطور فکر کنه؟...چانیول چرا باید بهش حسودی میکرد؟
"دارم خرفت میشم"
با خوش فکر کرد و قلوپی از آبمویش رو خورد در اولین فرصت باید با کای حرف میزد.
_هی آقای کیتن بیا.
چانیول با چتری که به دست داشت داخل آشپزخونه شد و نگاه بکهیون سمتش رفت
_یعنی چی؟
_یعنی بارون داره بند میاد و از جایی که رییس عوضیت منتظرته بهتره هر چه سریع تر بری.
با اخمای تو هم مثل بچه ها غرولند کرد و خب اولین بار بود که این روش رو حتی خودش میدید!
بعد از گذاشتن چتر روی کانتر دوباره برگشت و توی راهرویی که به اتاق ها ختم میشد محو شد.
_اون واقعا حسودیش شد؟
بکهیون زیر لب زمزمه کردو خندش رو قورت داد..اولین بار بود میدید چانیول به یه چیز داره اهمیت میده ولی خب...این آخرین بارش بود که با اون سلبریتی روبه رو میشد، دیگه باید به این دیدن های اتفاقی پایان میداد.
فقط کافی بود اون جشن رو برن و بعدش...بعدش دوباره به روتین این چند ماه برگرده.
با حس سیری که کرد از پشت میز عقب کشید و شروع به جمع کردن میزی که چانیول براش چیده بود کرد و وقتی ظرفا رو داخل ظرفشویی گذاشت نفسش رو بیرون داد.
تا الانشم کلی زحمت به چانیول داده بودو اگه ظرفاش رو همینطور رها میکرد واقعا بی شعوری محسوب میشد.
آستین پیراهنشو بالا داد و بعد از پوشیدن دستکش شروع کرد به شستن ظرفا.
اگه بکهیونه سابق بود الان با خودش فکر میکرد چقدر خوب میشد اینجا خونه خودش بود و همیشه بعد از هر وعده ظرفای خودشو چانیول رو با هم میشستن، آخرشم با هم میوه میخوردن و بکهیون با خیال راحت تو بغلش لم میداد.
رعشه ای به تنش افتاد...عجب خیالات چرتی، واقعا اونموقع خودشو درک نمیکرد.
برای اینکه اون افکار بی سر و ته رو از ذهنش دور کنه زیر لب آهنگی که جدیدا تو مخش افتاده بود رو زمزمه کرد و لحظه بعد کامل توی آهنگ غرق شده بود و حرکاتی هم به بدنش میداد.
_with out youuuuu
چشماش رو بست و تیکه آخر آهنگ رو کشید و دستای کفیش رو توی هوا تکون داد.
_داری چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای بی حس چانیول چشماش سریع باز شدن و فقط کافی بود چهره پوکر آدم روبه روش رو ببینه تا سریع نگاهش رو به ظرف توی دستش بده و چشماش بپره بیرون.
لعنت لعنت لعنت....آب رو باز گذاشته بود و حالا از ظرفشویی داشت روی زمین میریخت!
_شت...
سریع آب رو بست و نیم نگاه ترسیده ای به چهره عصبی چانیول کافی بود تا جیغش دربیاد
_به من چه...چرا فشار آب اینهمه زیاده؟...اصلا چرا بره من صبحونه درست کردی؟
ابروهای چانیول بالا پرید
_واقعا ببخشید...آدمیزاد اشتباه میکنه دیگه!
بکهیون خودشم میدونست پررو بازی درآورده ولی باز خودشو زد به اون راه و درپوش ظرفشویی رو برداشت.
_کی به تو گفت ظرفا رو بشوری؟
چانیول وقتی با تی نخی برگشت غرید و شروع به خشک کردن سرامیکا کرد.
_فقط خواستم ظرفای خودمو بشورم.
پسر کوچکتر حین کف زدن لیوانش زمزمه کرد و بدون توجه به سنگینی نگاهه خیره چانیول آب رو باز کرد تا ظرفاشو آب بکشه، باید سریع کارشو میکرد و میزد به چاک!
چانیول نگاهش رو ازش گرفت و وقتی از خشک شدن زمین مطمئن شد تی رو به جای قبلیش داخل اتاقی که انباریش کرده بود برگردوند.
کیتن؟...رییس؟...اینا چه کوفتی بودن؟
بیشتر از چیزی که حتی فکرش رو میکرد حساس شده بود و خودشم از این مسئله شوکه بود.
_تموم شدن.
بکهیون از توی آشپزخونه گفت و چانیول با بی حوصلگی سری تکون داد
_باشه....هر وقت رفتی حواست باشه درو باز نذاری.
قیل از اینکه داخل اتاقش بشه و درش رو صدادار ببنده تقریبا داد زد.
YOU ARE READING
ugly fan and hot fucker
Fiksi Penggemarname:ugly fan and hot fucker couple:chanbeak Gener:🍓اسمات🔞،خشن،عاشقانه،فلاف writet: maya^^ وضعیت:کامل شده☑️ قسمتی از فیک 🎄🎇⬇⬇ _تو خیلی زشتی بیون!❎ پارک چانیول تاپ آیدل معروف کره....کسی که بکهیون تا چشمش رو باز کرد عاشقش شد تو صورتش زل زد و با...