پارت چهارم

24 11 18
                                    

بالاخره وقتش رسید ....

حتی بیشتر از اول مراسم استرس داشتم ، دستام کاملا یخ کرده بود ، نفسام به شماره افتاده بودن و دوباره اون حالت تهوع لعنتی اومد سراغم .

نمیدونستم باید چیکار کنم ، فقط به این فکر میکردم که چجوری جلوی چشمام ببینمش درحالی که تو بغل یه مرد دیگس ؟ چجوری براش بخونم ؟ اصلا میتونم جلوی اشکامو بگیرم ؟

غرق افکارم بودم که با ضربه ای که به بازوم وارد شد برگشتم به واقعیت .

+ سیروان ؟! خوبی ؟ ببین میدونم سخته اما .... اما به خاطره ارنیکا انجامش بده ، اینکه پشتش هستی و تنهاش نمیذاری رو با آرامش نواختن پیانو بهش القا کن .... اصلا نگاشون نکن ، اینجوری راحت تری .... باشه ؟ قول بده خوب میمونی ؟ قول ؟!

- باشه ولی .... ولی .... هیچی بیخیال .

بعد از حرفای شکوفه همه قدرتمو توی پاهام جمع کردم که بتونم تا پای پیانو برم.

توی مسیر به این فکر میکردم که چی بخونم ، نا گفته نمونه زانیار و ارنیکا نمیدونستن که قراره بخونم و فکر میکردن فقط میخوام پیانو بزنم .

به همین زودی ؟؟؟ نه ..... خاطرات تو ؟ نه .... اصلا بیخیال، هرچی همون لحظه به ذهنم رسید رو میخونم ، اصلا مگه مهمه ؟

درگیر افکارم بودم که متوجه شدم رسیدم ، حس آدمیو داشتم که میخواد بره پای چوبه دار .

یه پیانو مشکی رنگ جلوم بود که هم رنگ ذهنم بود .

داشتم نگاش میکردم که یه پسر جوون صدام کرد : 

× آقای خسروی ! ببخشید ، آماده اید ؟

- آره آره

× پس ۵ دقیقه دیگه میریم برای ضبط فیلم .

۵ دقیقه ! ...... ۵ دقیقه تا یکی از عذاب اور ترین اتفاق یا بهتره بگم اجرای زندگیم که چیزی جز درد قرار نبود ازش بهم برسه ، هِه ۵ دقیقه ؟؟ واقعا خنده داره ، فکرش رو هم نمیکردم روزی چنین افکاری توی ذهنم بیاد .

دستی به موهام کشیدم و با چندتا سرفه صدامو صاف کردم ، پلکامو روهم فشار دادم و بعد چندتا نفس عمیق پشت پیانو نشستم .

بعد از نشستن بالاخره تصمیممو برای آهنگ گرفتم .

آهنگی که برای اخرین تولدش ساخته بودم رو انتخاب کردم ، آخرین تولدی که چند ماه بعدش قرار بود دیگه ماله من نباشه ، آهنگی که فقط خودم و خودش شنیده بودیم .

با علامت فیلبردار شروع کردم ، با نواختن اولین نت مثل همیشه غرق کارم شدم اما این بار فرق داشت ، از دید دیگران توجه من خوندنم و نواختنم بود ولی نه ... توجه من فرشته روبه روم بود .

درسته تو آغوش یه مرد دیگه بود ولی بازم یه فرشته بود برام.

زانیار که فکر میکرد قراره فقط پیانو بزنم بعد از اینکه اولین کلمه رو به زبون اوردم شوکه شد و یه لبخند بزرگ رو لباش نقش بست اما برخلاف اون ، ارنیکا نه تنها لبخند نداشت بلکه بغض داشت و سعی داشت پنهانش کنه که موفق بود ولی من با بند بند وجودم داشتم حسش میکردم .

شکست | FailureWhere stories live. Discover now