#شکست🖤🥀
Part 10 .....
[پاییز ۱۳۹۰]نمیدونستم به خاطره حوله ای که ساعت ۳ نصفه شب تنمه باید چی بگم ...
+ پپپپخ
- هییین ، بیشووور ، تو چجوری رفتی بیرون ؟ مسخره ترسیدم ، عهه ..
+ خخخ وااای ارنیکا قیافت دیدنی بود ، عه ! مگه نمیدونستی تراس بالا به حیاط راه داره ؟
- واقعا که ! برو یه لباسی تنت کن ، حوصله مریض داری ندارماااا ..
+ چشم بانووو ..
- صبر کن خودمم میخوام لباس بپوشم ...
+ عه نه نه نه ، میخوام همیجوری بغلم بخوابی وروجک ..
- وااا ! خب ، اگه سرما خوردم چی ؟
+ پرستار به این خوبی جلوت وایساده ..
- اوه اوه ، اگه اینجوریه چشم ..
یه لبخند زد و رفت بالا و با یه تیشرت و شلوار اسلش برگشت ..
رفتیم سمت کاناپه جلو تلویزیون و دوتایی روش دراز کشیدیم ..
دستشو دور کمرم حلقه کرد و منم خودمو تو بغلش جا دادم..
بغلش گرم بود ... نمیدونم چرا برام جذاب بود اما تمام دلایل جذابیتش دقیقا نقطه مقابل سیروان بود ..
عطرش برخلاف سیروان خنک و ملایم بود ، بدنش و دستاش همیشه گرم بود ، همیشه لبخند رو لباش بود ...
غرق افکارم بودم که دیدم زانیار تکوننمیخوره ...
- زانیار ؟ زانیار ؟ عه خوابی ؟
خوابش برده بود ...
دوباره مشغول فکر کردن شدم به این که چجوری از عطر تلخ سیروان بگذرم ؟
خب به عنوان همسر مجبور بودم با زانیار باشم ولی خواست دلم بدن کسه دیگه ای بود ...
با صدای خیلی بلندی که اومد ، تکون شدیدی خوردم که زانیار هم از شدت صدا بیدار شد ...
.
.
.پارک کردم و پیاده شدم ...
چراغا روشن بود ، هووووف پس ... پس امشب ... ااااه بسه بیخیال دیگه نباید بهش فکر کنم ..
طی مسیر تا در ورودی همش با خودم میجنگیدم تا اینکه رسیدم ...
کلیدو انداختم و رفتم تو و با صحنه ای رو به رو شدم که حس کردم قلبمو یکی داره له میکنه ...
تو بغلش بود و فقط یه حوله تنش بود ...
با دیدن حوله تنش مطمئن شدم که امشب بهشون خوش گذشته ...
از شدت درد تو سینم و عصبانیت درو تا جایی که جا داشت محکم کوبیدم که باعث شد هر دو تاشون تکون شدیدی بخورن..
YOU ARE READING
شکست | Failure
Fanfiction❌زانیار عشقه بین برادرش و زنش رو میفهمه ولی به خاطره زندگیه همه ، دم نمیزنه که تو قلبش چه اشوبی به پاشده ... ❌دوتا برادر خواننده .. ارنیکا با زانیار ازدواج میکنه به خاطره اشتباهی که کرد اما بعد ازدواج ، هنوز با عشقش که سیروانه تو رابطس ... ❌ اما...