پارت ششم

33 5 20
                                    

با خوردن نور آفتاب به صورتم تکونی خوردم و بیدار شدم ، تا چشمامو باز کردم خیز برداشتم سمت گوشیم تا بهش زنگ بزنم ، دیشب وقتی رفت دلشوره گرفتم چون خیلی حالش خوب نبود و میترسیدم اتفاقی براش بیفته .

شماره خونشو گرفتم ... منتظر موندم اما کسی جواب نداد ... زنگ زدم گوشیش اما بازم جواب نداد ... بیخیال نشدم و یه بار دیگه شماره گوشیشو گرفتم و بعد از گذشت چند تا بوق جواب داد :

+ الو ... سیروان چرا جواب نمیدی گوشیتو ؟

- سلام شکوفه خوبی ؟

+ عه ارنیکا تویی ؟ پس سیروان کجاس ؟ زنگ زدم خونش ولی جواب نداد ، واسه همین زنگ زدم گوشیش ولی .... بیخیال .... تو خوبی عزیزم ؟

- آره مرسی ...

+ چیزی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ صدات خیلی گرفتس...

- آرررره فداتشم چه خبر ؟ نه بابا چیزی نیست فقط یکم اوکی نبود ، رفت خوابید ، بیدار شد میگم بهت زنگ بزنه عزیزدلم .... زانیار هم سلام میرسونه شکوفه جون .

+ اوکی فهمیدم زانیار اومده ، باشه برو ، فقط بی خبرم نذار ، مواظب خودت باش عزیزم ، فعلا .

- قربونت خدافظ

اینکه ارنیکا گوشی رو جواب داد عجیب بود و اینکه ناراحت بود عجیب تر .... اینکه یه هو احوالش ازین رو به اون رو شد نشون میداد که نمیخواد زانیار پریشونیشو ببینه .

اینکه خواهرمو درحال عذاب کشیدن میدیدم ، قلبمو هزار تیکه میکرد ... اینکه به خاطره یه سوء تفاهم زندگی و عشقشو از دست داد برام دردناک بود .

شاید چون منم مقصر بودم همچین حسی دارم.

یه نفس عمیق کشیدم و از جام بلند شدم ... رو تختی رو مرتب کردم و بعدش کشو و قوسی به بدنم دادم.

خواستم برم دوش بگیرم که نگاهم رفت سمت شکیبا.

مثل همیشه روی تخت مثل جلبک پهن شده بود و موهاش پخش شده بود رو صورتشو و بالشت ... مثل همیشه شلخته .

خندم گرفت ... خداروشکر که یه خواهر دیوونه دارم که میتونم از دستش بخندم .

-------------------------------------------------

+ کی بود ارنی ؟

- شکوفه بود ... نگران بود که سیروان حالش خوبه یا نه منم واسه همین گوشیو جواب دادم که خیالش راحت بشه .

+ خوب کاری کردی .... نگفتی که کجاییم و چی شده ؟

- نه ... نپرسید اصلا !

اومد سمتم و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوند ... گونمو بوسید و بعد از یه لبخند مهربون از اتاق رفت بیرون که کارای مالی رو انجام بده .

لاغر شده بود ... پای چشمام گود شده بود ... ازین که توی این وضعیت بود کلافه بودم ... اینکه بی جون روی تخت بیمارستان افتاده بود قلبمو به درد میاورد.

شکست | FailureOù les histoires vivent. Découvrez maintenant