❄Part 16❄

87 24 20
                                    

همین که جکسون داخل اتاق پرتش کرد با چشمای گرد شده چند دیقه به رو به روش نگاه کرد.با شنیدن صدای کلید که تو قفل میچرخید برگشت و به در خیره شد که جکسون از پشت در گفت:« شب خوبی داشته باشین رفقا.»

جه بوم که با صدای اون دامبوی منحرف هشیار شده بود چشماشو آروم باز کرد و به هیکل آشنایی که پشت بهش بود نگاه کرد.

چند ثانیه طول کشید تا مغزش لود بشه و یادش بیاد کسی که رو به روشه کیه.

آروم از رو تخت بلند شد.خیلی مست نشده بود ولی ناراحتی ای که داشت باعث شده بود تو اون لحظه اون حرفارو بزنه و اشک مجسمه برفیشو در بیاره.الانم میخواست از دل جینیونگ دربیاره و اون جمله نفرین شده رو کامل کنه.

همین که پشت جینیونگ قرار گرفت دستاشو دورش حلقه کرد و بعد فرو بردن سرش تو گودی گردن جینیونگ با صدای آروم و پشیمونی زمزمه کرد:«جینیونگا.معذرت میخوام.موضوع این نیست که تو پسر خوبی نیستی و من دوست ندارم.....این که گفتم نمیخوام دیگه دوست باشیم....به خاطر این بود که....به خاطر این بود که...»

_میخواستی دوست پسر یا همسرم باشی؟؟؟

با جمله یدفعه ای جینیونگ چشماشو شوکه گرد کرد و با گرفتن شونه های جینیونگ چرخوندش تا بتونه با دقت نگاهش کنه.با لحنی که به راحتی میشد حیرتشو فهمید گفت:«تو الان.....چی گفتی؟؟»

اینکه به گوشاش شک کرده بود ایراد نداشت مگه نه؟؟

آخه امکان نداشت همچین چیزی از جینیونگ بشنوه!

جینیونگ لبخند بزرگی زد و با چشمای هلالی شده گفت:«گفتم میخوای دوست پسر و همسرم بشی؟؟»

جه بوم هم لبخند بزرگی زد و همون طور که جینیونگ رو محکم بغل کرده بود با خنده گفت:«آره!تو دوست داری کدومش باشم؟؟»

جه بوم صورت جینیونگ رو نمی دید ولی خوب میتونست چهره غرق فکرشو تصور کنه و لبخندشو بزرگتر کنه.جینیونگ با همون لحن متفکری که جه بوم انتظارشو داشت گفت:«خب....اممممم......من نمیدونم.نانا بهم چیزی نگفته»

قسمت آخر جملشو با ناراحتی گفت و جه بوم یادش موند تا به نانا بگه این چیزارم به جینیونگ توضیح بده.به هر حال اون دوتا بهتر حرفای هم دیگرو متوجه میشدن.

بوسه آرومی روی گردن سفید جینیونگ که به شدت وسوسه انگیز بود زد و با صدای خماری گفت:«من دوست دارم جینیونگ....اونقدری که نمیشه اندازش گرفت......من.......عاشقتم!»

زود بود؟؟

مسلما نه!

اون خیلی وقت بود که میدونست.جینیونگ برای خودش بود.پسر کیوتی که تونسته بود از اون زندان افسردگی بیرون بیارتش و بهش انگیزه بده.......برای جنگیدن......برای ادامه دادن.......برای زندگی کردن...........برای........عاشق شدن!

It's Not Possible S1:Snowy Sculpture(GOT7)[Full]Where stories live. Discover now