خیلی وقت بود که تلفنم تموم شده بود اما نگاه من هنوز خیره به رو به روم بود.
دوباره باید بر میگشتم به شهری که دونه دونه عزیزامو گرفت.
_جه بوم؟؟
با شنیدن صدای جینیونگ نگامو از رو به روم گرفتم و به چهره نگران و خیس از اشکش دوختم.
یعنی برا من گریه کرده بود؟
دستمو جلو بردم و اشکاشو پاک کردم و گفتم:«چرا گریه میکنی؟؟»
گوشه لباش به سمت پایین متمایل شد و با دلخوری گفت:«خودت چیا گییه میکنی؟؟»
با لبخند محوی دستمو رو صورتم که نفهمیدم کی خیس شده بود کشیدم و با گرفتن دستش سمت کلبه رفتم.
اما وسط راه رامو سمت صندلی های کنار کلبه کج کردم.
همین که رو صندلی ها نشستم جینیونگو رو بغلم نشوندم و از پشت بغلش کردم.
سرمو رو شونش گذاشت و اهمیتی به وزنش ندادم.
هیچی نمی گفت و حرکتی هم نمیکرد.تا حالا منو ناراحت ندیده بود.
_جه بوم؟
چشمامو بستم و هومی کشیدم.
جینیونگ هم با تردید گفت:«نمیخوای بیف بازی کنیم؟؟»
_نه.
این دفعه با دلخوری گفت:«چیا؟؟من نایاحتت کیدم؟؟؟یا دامبو؟؟»
با شنیدن حرفش لبخند محوی زدم و گفتم:«دامبو و بم بم»
_چیا نایاحتت کیدن؟؟
+نمیدونم.....به نظر تو چرا؟؟
_منم نمیدونم.تو همیشه دامبویو نایاحت میکنی.
سرمو از رو شونش برداشتم و بلندش کردم.تو چشماش خیره شدم و با تعجب گفتم:«من کی ناراحتش کردم؟؟»
یه چشم غره بهم رفت و گفت:«نامید.چیا یادت رفته؟؟اون دفه که مایکی گولشو شکوند و دیگه نیومد تو به دامبو گفتی مایکی اون دیگه نمیاد و دامبو هم نایاحت شد.»
با یادآوری اون روز قلبم تیر کشید.
دستمو رو قلبم گذاشتم و به سختی نفسمو بیرون دادم.مطمئنا هیچ وقت اون روزو فراموش نمیکردم اما.....جینیونگ از کجا میدونست؟؟؟
سوالمو به زبون آوردم:«تو...تو....تو چطور این قضیه رو میدونی؟؟؟»
صورت اخمالوش یدفعه شبیه علامت سوال شد و گفت:«گضیه؟؟گضیه یعنی چی؟؟»
پوفی کردم و کلافه گفتم:«چجوری اون روزو یادته؟؟»
دوباره لباشو آویزون کرد و گفت:«باشه چیا اوندویی حیف می زنی؟؟تو حتی منم یادت نیشت.منم اون یوز اوندا بودم و تو هم عشبانی شدی و منو اوف کیدی»
BINABASA MO ANG
It's Not Possible S1:Snowy Sculpture(GOT7)[Full]
Fanfictionاین امکان نداره!!اولین جمله ای بود که بعد از فهمیدن اینکه آدم برفیش زنده شده به زبون آورد ❄⛄❄⛄❄⛄❄⛄❄ روزی که ساختمش،فکرشم نمیکردم که یه روز عاشقش شم!الانم که عاشقشم فکر نمیکنم من ساختمش...خدا اونو ساخته تا منو عاشق کنه و ..از این تنهایی که خودم انتخا...