😍😍ووت و کامنت فراموش نشه لطفا 😍😍
صدای تلویزیون پخش میشد :امروز مصاحبه ی ما با گروه Btsما رو به حقیقت های زیادی نزدیک کرد ..
مین یونگی عضو رپر لاین گروه btsاز گروه بیرون رفت و تاکنون هیچ جا دیده نشده....مجری:ما امروز با کیم نامجون لیدر گروه btsمصاحبه کردیم ...
مجری:آلبوم جدیدتون در چه حاله
نامجون :خوبه در حال آماده سازیه و به زودی عرصه ی بازار میشه
مجری:از مین یونگی اطلاعاتی به ما بدن .ایشون از گروه رفتن درسته؟
نامجون :بله رفتن
مجری :دلیل این رفتنه غیر قابل انتظار چی میتونه باشه
نامجون:دلیلشون شخصی بوده و ما نمیتونیم حرفی بزنیم
مجری:درسته که میگن ایشون ازدواج کردن؟
نامجون :خیر اینها اخبار غلط هستنصدای تلویزیون داشت توی اتاق پخش میشد .روی تخت نشسته بودم .چشمام گود رفته بود .بدنم درد میکرد .لبام میسوخت .دلم درد میکرد ....اون اخبار ..اون شبکه ...چقدر انتخاب بدی بود اون شبکه ...من از گروه رفتم؟به همین راحتی حذف شدم؟چطوری ؟من جایی نرفتم ...من و بردن ...من هیچ جا نرفتم ...اشکام صورتم و خیس کردن .بغض گلومو گرفت نمیتونستم نفس بکشم .تند تند اشکام پایین میومد و ریه ام خز خز میکرد .بدنم میلرزید
دلم برای خودم میسوخت ..من دیگ چیزی برای از دست دادن ندارم ...تموم عمرم برای این گروه تلاش کردم ...جون کندم ..گریه هام صورتمو خیس میکردن ...این گروه همه چیز من بود ...مایک همه چیزمو ازم گرفت ...مایک منو ....مایک منو ...هق هق میکردم و نمیتونستم نفس بکشم ..سرفه میکردم و بین سرفه هام عق میزدم ...کاش تموم میشد ...کاش این زندگی نکبت تموم میشد ...صدای در اومد ..مایک اومد داخل و سمت من دویید ...
دستشو روی شونم و اون دستشو پشتم میکشبد
_یونگی خوبی؟چت شدهبلند شد ی لیوان آب ریخت و جلوی دهنم آورد
اروم شدم و هنوز اشکام صورتمو خیس میکرد و افسرده به زمین نگاه میکردم و سرمو بالانیاوردم_یونگی؟جواب بده .با خشم نگاهش کردم و چیزی نگفتم .از نگاهم ترسید
صدای تلویزیون دوباره پخش شد :سرتیتر خبر ها :مین یونگی از گروه btsبه صورت رسمی جدا شد
مایک فهمید قضیه چیه .سریع سمت کنترل رفت و تلویزیون و خاموش کرد و سمت من اومد :یونگی ...تو مال منی ...الان جایی هستی که باید باشی ..پس نمیخواد غصه ی چیزیو بخوری ..نگاهش کردم ...آب دهنمو جمع کردم و با قدرت توی صورتش تف کردم
دستشو روی صورتش کشید و صورتشو پاک کرد
پوزخند زد و خندید :میدونم حالت خوب نیست و سعی میکنم درکت کنم .پس چیزی بهت نمیگماز روی تخت بلند شدم به سمت در اتاق رفتم .درو باز کردم و با اولین قدم مایک داد زد کجا میری؟
با جدیت گفتم:میخوام نفس بکشم .دست از سرم بردار
بهم نگاه کرد .فک کنم دلش برام سوخت .سرشو تکون داد وگفت باشه .بریم بیرون دور بزنیم .
از اتاق بیرون اومدم و مایک پشت من اومد .
سعی کردم جلوتر برم ولی قدم های بلند مایک بهم میرسید .
اتاق توی یکی از راه رو های اصلی قصر بود .طبقه دوم بود .از داخل اتاق هم معلوم بود
از داخل راهرو به راهروی مرکزی رسیدم که نزدیک به سه دست مبل یک دست داخلش بود .در یکی دوتا اتاق باز بود که میشد فهمید سالن های پذیرایی خونس .
یک طرف چشمم به پله خورد .چند تا بود .صدتا ؟نمیدونم انقدر زیاد بود که میشد فهمید مایک پشتم کلافه شده .
آروم گفت :میتونستی از آسانسور بیای پایین .برگشتم بهش نگاه کردم و به راهم ادامه دادم
به طبقه پایین رسیدم .ی راهرو مرکزی بود که به سالن پذیرایی دیگ میرسید . اون خونه اسم قصرم واسش کم بود .
چشمم به در خورد و سمت حیاط رفتم
حیاط ؟انگار باغ کاخ سفید بود .ی نیمکت با فاصله ی خیلی زیاد از در خونه بود .سمتش رفتم و مایک همچنان دنبالم میومد . روی نیمکت نشستم و به اطرافم نگاه میکردم
![](https://img.wattpad.com/cover/236881056-288-k708004.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
secret love(sope)🔞(completed)
Fanficچی میشه اگر یونگی معشوقه ی کسی باشه که ازش متنفره ... چی میشه اگر یونگی مجبور شه دنیایی بدون عشق هوسوک رو تجربه کنه... چی میشه اگر عشق یونگی و هوسوک گره ای به بزرگی عشق کسه دیگ ای داشته باشه ... ... اصلی :سپ نامجین ویکوک وضعیت:پایان یافته #دزدی#...