part 31

664 153 150
                                    

                         Please vote 🌟🌟🌟

_______________________________________

شش ماه بعد

درختای بلند و قشنگ محوطه توی نسیم گرم و آروم تابستونی تکون میخوردن و گلای کاشته شده توی باغچه توی آفتاب کم سابقه ای که نورش از پشت شیشه های پنجره توی چشمای سبزرنگش افتاده بود زیباتر از همیشه به نظر میرسیدن.

هری نگاهشو با شیفتگی روی طبیعتی که از پشت پنجره بزرگ اتاق دکتر جوناس مشخص بود نگه داشته بود و لبخند کمرنگ بی اراده ای گوشه لبش نشسته بود.

_ امروز حالت چطوره فرمانده؟..

صدای شوخ طبع دکتر بود که باعث شد هری به سختی نگاهشو از پنجره اتاق بگیره و به چشمای مشکی رنگ اون زن مهربون بده.

_ آم..... بد نیستم!.. حدس میزنم...

مثل همیشه مختصر جواب داد و در جواب لبخندی که دکتر بهش زد لبخند کوتاهی جواب داد. یادش اومد که وقتی برای اولین بار اونو توی همین اتاق دیده بود حتی نمیتونست توی چشماش نگاه کنه. اما حالا اون زن رو به چشم یه قهرمان نگاه میکرد! کسی که تمام تلاشش رو کرده بود تا زندگی نابود شده هری رو نجات بده..

_ پس هفته دیگه از بیمارستان مرخص میشی! دربارش چه حسی داری؟؟

با هیجان از هری پرسید و تک خنده ای از هری دریافت کرد قبل از اینکه سرشو پایین بندازه و لبخند خجالت زده و چال نمایی بزنه.

_ آره... آره حس خوبی دارم... منظورم اینه که... شیش ماه پیش وقتی وارد بیمارستان روانی شدم اصلا فکر نمیکردم امروزو به چشم ببینم و.... حالا من آمادم که به دنیا برگردم... مثل یه معجزست نه؟!..

هری با تموم شدن سوالش نگاهش رو توی چشمای دکتر نگه داشت و چند لحظه مکث کردنش رو دید. و بعد نگاه خیرشو توی چشمای هری نگه داشت تا دوباره با جدیت ازش سوال بپرسه.

_ برنامت چیه هری؟... فکر میکنی بعد از اینکه از بیمارستان رفتی میخوای چیکار کنی؟..

هری با شنیدن این سوال چند ثانیه سکوت کرد قبل از اینکه شونه هاشو بالا بندازه.

_ خب... تصمیم دارم خونمو بفروشم... فکر نمیکنم بتونم... دوباره توش زندگی کنم!..‌ و خب.... من با چوب خوب کار میکنم پس! شاید بتونم یه کار مرتبط باهاش پیدا کنم یا... نمیدونم! فکر کنم فقط میخوام ببینم زندگی خودش برام چه برنامه ای داره..

_ خانوادت چی؟

دکتر مستقیم ازش سوال کرد و باعث شد ابروهای هری بی اختیار توی هم فرو بره.

_ هری توی کل این شیش ماهی که اینجا بودی حتی یه بارم قبول نکردی ببینیشون! نه مادرت... نه حتی خواهرت.. و نه هیچ کدوم از دوستات رو..... من میتونم درک کنم که چیزی که تو میخوای یه شروع از صفره. یه چیز کاملا جدید اما... تو که نمیتونی خانوادتو هم دور بندازی! میتونی؟..

Irresistible [L.S] *Completed*Where stories live. Discover now