فیش بک ها

1K 109 0
                                    

خوب چون دیدم اگه همش بخوام فلش بک بزنم اذیت میشین خلاصه گذشته رو تو این پارت براتون میگم بعدش جزعیات رو تو قسمت های بعدی میارم . 😅
خوب بریم سراغ خلاصه ی گذشته :
«جونگکوک و تهیونگ که ۷و ۹ سالگی هم دیگه رو دیدن و تهیونگ فهمید که کوک جفتشه ، باهم به یه مدرسه میرفتن و خلاصه به هم دیگه خیلی وابسته بودن تا اینکه وقتی ته ته ۱۰ سالش و کوک ۸ سالش بوده ، همونایی که میخواستن کوک رو بدزدن و ازش سوءاستفاده کنن میفهمن که کوک و خانوادش به جزیره ی ججو رفتن و اونجا زندگی میکنن ، خوب رییس او آدم بدها اسمش کانگ هست که پسرش اسمش سوبین هست ( همونی عکسشو تو بیوگرافی به عنوان شخصیت منفی مرد گذاشتم) خلاصه این کانگ با بچش و دار و دستش میان ججو و یه خونه تو همون خیابونی که توش خونه کوک و ته ته هست میگیرن و اونجا میمونن ‌.
(حالا نقششون اینه که پسر کانگ  کوک رو آزار بده و یه روز تنها گیرش بیاره و کوک رو اذیت کنه و وقتی کوک از دستش فرار میکنه اونا دزدنش و ببرنش که روش آزمایش انجام بدن 😭)
خلاصه یه روز سوبین کوک رو تو یه کوچه تاریک گیرش میاره و میخواد بهش تجاوز کنه که کوک یه فن کاراته روش پیاده میکنه و در میره ولی خوشبختانه وسط راه تهیونگ رو میبینه و میره تو بغلش و اونا نمیتونن بدزدنش
+فلش بک به اونجایی که بالا گفتم کوک تو بغل تهیونگ هس
🐰: ته ... توروخدا منو از ینجا ببر
(اینا رو با گریه میگه (منظورم کوکه))

🐯:کوک !؟ چی شده؟! چرا داری گریه میکنی؟!

🐰:ته خواهش میکنم اول منو ازینجا ببر هق هق هق من میترسم ته خواهش میکنم منو ببرررررر‌ هق هق هق

تهیونگ که دید حال کوک خوب نیست براید استایل بغلش کرد و بردش خونه خودشون (خونه تهیونگ)

*از زبان تهیونگ*

جونگکوکی که از زور گریه بدنش انگار رو ویبره بودو میلرزید و آروم رو تخت گذاشتمش و پیشونیشو بوسیدم پتو رو روش کشیدم ، خواستم برم بیرون براش یه چیزی بیارم که بخوره ، که مچ دستمو گرفت و سمت خودش کشید و با صدایی که از زور گریه گرفته بود گفت :
🐰:تهیونگ نرو خواهش میکنم نرو  فین فین هق

نشستم لب تختو دست آزادمو روی لپش گذاشتم و نوازش کردم

🐯:هی هی هی هی هی ، کوچولو ی من چرا گریه میکنی؟ من جایی نمیرم ، میخوام برم یچیزی برات بیارم بخوری.

🐰:ن نمیخوام پیشم بمون .. فین ... فین ... نمیخوام هیچی نمیخوام ، تو فقط پیشم بمون .

خم شدمو کنارش دراز کشیدم و تو بغلم گرفتمش

دستام که دورش‌حلقه شد خودشو سفت بهم فشار داد و لباسمو تو مشتش گرفت و به سمت خودش کشید منم خودمو بشتر بهش چسبوندم . موهاشو بو کشیدمو روی مو هاشو بوسیدم .

🐯:نمیخوای بگی چی شده؟

🐰:میترسم بهت بگمو یه بلایی سرت بیاد .

🐯:کوک هیچ اتفاقی برای من نمیفته فقط بم بگو چی شده ، کی اذیتت کرده؟

🐰:داشتم از مدرسه میومدم خونه که وسط راه یکی به زور کشیدم ته یه کوچه ی تنگ و تاریک .
شکه شده بودم ، به خودم اومدم دیدم میخواد لباسامو در بیاره ، با فنی که از کلاس کاراته یاد گرفته بود انداختمش رو زمین و تا بیاد بلند بشه در رفتم ، داشتم میدوییدم که بیام خونه پیش تو که وسط راه تو رو دیدم بقیشم که خودت میدونی .

امگای خاص من Where stories live. Discover now