Part 3

794 179 6
                                    


" فقط دلم میخواست زودتر از اون جهنم فرار کنم. من در مقابل اون که تا امروز بهش میگفتم بچه و بازیگر و ناشی باخته بودم... چشمم رو به همه چیز بسته بودم. باید بیشتر جلوی اون پیر خرفت وایمیستادم... حس میکردم سرم هر لحظه داره سنگین تر میشه که یهو چشمام سیاهی رفت و پاهام نتونستن وزنمو تحمل کنن ولی به طرز عجیبی نیفتادم..."

+ یون... آقای مین، حالتون خوبه؟ صدامو میشنوین؟؟ نمیدونم شاید دوست نداشته باشی ولی اگر صدامو میشنوی بدون مجبورم اینکارو بکنم.

یونگی این حرف رو نشنید و توانی هم برای اعتراض نداشت پس یکی از دست‌هاش رو پشت گردن و دست دیگرش رو زیر زانوهای اون برد و بلندش کرد تا هر چه زودتر به بیمارستان برسونتش.

+ سلام... میشه... میشه لطفا به این بیمار رسیدگی کنین؟ خواهش میکنم... زودتر... یهو غش کرد.

- لطفا آروم باشین، بیمار رو بزارین روی این تخت. الان دکتر میاد، علائمشون که مورد خاصی نشون نمیده، بنظر میاد از خستگی و فشار روانی باشه پس نگران نباشین.

= سلام، چه اتفاقی براشون افتاده؟

+ دکتر من فقط دیدم که یهو غش کرد.

= خب مشکلی نیست، نگران نباشین. فقط از روی فشار عصبی بوده، یه سرم باید بزنن. وقتی تموم شد میتونن مرخص بشن منتها باید مراقبشون باشین، فعلا زیاد به خودشون فشار نیارن و استراحت کنن. شما باهاشون چه نسبتی دارین؟

+ من... من... میشه گفت یه دوست!؟

= خب خانوادشون اطلاع دارن؟ لطفا حرف‌های من رو بهشون منتقل کنین. ممکنه دفعه‌ی دیگه خیلی جدی‌تر باشه و واقعا آسیب جدی‌ای ببینن.

+ چشم آقای دکتر... حتما.

با رفتن دکتر تونست بالاخره یکم بعد از بدو بدو‌های چند ساعت اخیرش روی صندلی بشینه و نفس بگیره. نگاهش به یونگی افتاد که آروم خوابیده بود.

' حتما امروز خیلی اذیت شدی، نه؟ درکت میکنم مین یونگی... سخته اینجوری ببازی... ولی... ولی آخه تو... چطور انقدر زیبایی؟ ای کاش... ای کاش دلتم...'

با باز شدن چشم‌های یونگی از افکارش بیرون اومد.

+ یونگی؟ حالت خوبه؟؟

یونگی که به محض به هوش اومدنش فهمیده بود کجاس و قضیه از چه قراره، در حالی که به شانس بدش لعنت میفرستاد و به مغزش و بدنش فحش میداد نتونست حرفی راجع به طرز خطاب شدنش نزنه...

- یونگی؟ کی انقدر صمیمی شدیم جناب جانگ؟ من خوبم، نیازی به بیمارستان نبود اما ازتون ممنونم که کمکم کردین، دیگه میتونین برین، وقتتون رو بیش از این صرف من نکنین...

+ عااام... یعنی نمیشه یونگی صداتون کنم؟ آخه تقریبا هم سنیم تا جایی که میدونم و خب... شما برای من، مثل... مثل یه الگو میمونین. همیشه سخت کوشین با وجود ذکاوتتون... خب واقعا تحسینش میکنم چون تحسین برانگیزه.

how this beautiful you are? | SopeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang