پارت 1

1.4K 132 14
                                    

قبل از شروع فیک این اطلاعات رو بخونید به دردتون میخوره!

★_جین:چشمای قهوه ای تیره_رنگ قدرت:نارنجی
☆_یونگی:چشمای سبز روشن_رنگ قدرت:سبز تیره
♢_هوسوک:چشمای آبی تیره_رنگ قدرت:نیلی
♤_نامجون:چشمای طوسی تیره_رنگ قدرت:آبی روشن
♧_جیمین:چشمای قهوه ای روشن_ رنگ قدرت:قرمز روشن
♡_تهیونگ:چشمای آبی یخی_رنگ قدرت:بنفش روشن
♥_جونگ کوک:چشمای عسلی تیره_ رنگ قدرت:طلایی
قدرتاشونو کم کم تو فیک متوجه میشید امیدوارم لذت ببرید.😊💜
کوکی:
باصدای گوش خراش زنگ ساعت رو میزیم دستمو بلند کردم و محکم کوبیدم روش تاخفه اش کنم.
وقتی صداش قطع شد چشمامو باز کردم و بدنمو کشیدم.
با بیحالی رفتم سمت سرویس و کم کم آماده شدم تا برم سرکارم که تویه رستوران بود.

یه روز خسته کننده دیگه هییییی!
از در خونه که زدم بیرون یه نگاهی به آسمون انداختم، مثل همیشه ابری. البته اینطور نیست که یه شهر با آب و هوای ابری باشه، نه! اینجا یه شهر عجیبه که اتفاقای عجیب غریب توش زیاد میوفته.

مردم دیگه بهش عادت کردن؛ خیلیا میگن به خاطر نیروهای اهریمنی اینجوری شده و بعضیام میگن به خاطر قدرت طلبی موجوداتی به اسم خون آشاماست....
البته من بهشون نمیگم خون آشام، حس میکنم یکم توهین بهشون محسوب میشه. به نظرم اسم وِمپایر براشون بهتر باشه. ومپایرا موجودات جالبی ان، منکه خیلی طرفدارشونم و واقعا دلم میخواد یکیشونو از نزدیک ببینم!
اونا موجوداتی ان که کم و کاستی های انسانهارو ندارن، ولی خب عیبشون اینه که به خون و انسانها وابسته ان.
البته خیلی ازمردم وجودشونو انکار میکنن ولی هممون میدونیم که وجود دارن.....
بلاخره وقتی از دور در رستورانو دیدم، دست از فکر و خیال برداشتم و ازخیابون رد شدم.
سنگینی نگاهی رو حس کردم اما هیچ کس دور و برم نبود.
یه هفته ای بود که این حسو داشتم!
شونه ای بالا انداختم و وارد رستوران شدم. چون رستوران جای مهمی از شهر بود خیلی شلوغ میشد و طبق توقعی که داشتم، وقت سر خاروندن نداشتم.
اون روز تاشب سرم شلوغ بود وتادیروقت تو رستوران موندم.
از شانسم مستخدم نیومده بود و رئیسم ازم خواست من کاراشو انجام بدم؛ منم که از خدام بود پول بیشتری در بیارم با کله قبول کردم، که این تصمیم شروع یه ماجرای هیجان انگیز برام شد.
ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که کارم تموم شد.

از خستگی نای راه رفتن نداشتم. وسایلو سر جاش گذاشتم و لباسمو عوض کردم. از در پشتی زدم بیرون و درو قفل کردم.
کلیدشو به سرایدار سپردم و وارد خیابون شدم. هوا سرد بود و باد سردی که میوزید باعث شد خودمو جمع کنم و لبه های سوئیشرتمو بهم نزدیک کنم.
بازم همون حس تعقیبو داشتم، انگار کسی دنبالم بود اما هیچ کس پشت سرم نبود. توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم.
وارد کوچه خلوتی شدم که یه نفرو از دور دیدم؛ ته کوچه ایستاده بود و به من نگاه میکرد.
به خاطر تاریکی هوا چهره اش مشخص نبود. به راهم ادامه دادم و به سر کوچه رسیدم. خواستم بی توجه بهش از کنارش عبور کنم که دستمو گرفت.
یه شنل بزرگ تنش بود و کلاه بزرگش روی سرش. دستمو کشیدم که رهاش نکرد:هی چیکارمیکنی؟
و دستمو محکم تر کشیدم.
از زیر کلاه شنلش دندونای نیششو که بیرون زده بود دیدم و ترس برم داشت.
درسته ازشون خوشم میومد ولی نه اینجوری! تقلا کردم از دستش فرارکنم که نیشخندی زد.
بهم نزدیک شد.....
سرشو نزدیک گردنم آورد. نفسای گرمشو کنار گوشم میشنیدم و بعد صدای بمشو که گفت:دیگه وقتش رسیده!
درد وحشتناکی رو تو گردنم حس کردم و بعدش فقط سیاهی مطلق....
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤

آروم چشامو بازکردم. سرم گیج میرفت و گلوم خشک شده بود.
بدنم ضعف داشت و چشام سیاهی میرفت. نمیتونستم جایی رو ببینم.
فقط صداهای اطرافم بود که اونم واضح نبود.
ناله ای کردم که خنکی چیزی رو روی لبم حس کردم؛ دهنمو باز کردم و از اون مایع حیات بخش خوردم.

کم کم سیاهی چشمام رفع شد و تونستم اطرافمو ببینم.
یه جای نا آشنا بودم. چهار نفر دور تا دورم بودن که هیچ‌کدومشونو نمیشناختم.
اما برام آشنا بودن! یکمی به مغزم فشار آوردم ولی یادم نمی اومد کجا دیدمشون.
بالاخره با هر سختی لبامو تکون دادم و حرف زدم:اینجا کجاست؟
یکی از اون چهار نفر که از بقیه قد بلندتر بود و قیافه جا افتاده تری داشت، با صدایی رسا جوابمو داد:بهتر بود اولش میپرسیدی که چرا اینجایی!
کمی به مغزم فشار آوردم.......
آخرین چیزی که یادم بود حمله یه ومپایر بهم بود؛ احتمالا باید میمیردم!
ولی پس اینجا کجاست؟ ممکنه مرده باشم؟
چشمی به افکار مسخره ام گردوندم و رو به همون مرد گفتم:یادمه که یه ومپایر گردنمو گاز گرفت و احتمالا بعدش بیهوش شدم، ولی اینجا چیکار میکنم؟ مرد لبخندی زد:خب باید بگم ذهن خوبی داری!
این آخرین باری که ازش حرف میزنی پنج روز پیشه. یه ومپایر بهت حمله کرد ولی زنده موندی و خب ما نجاتت دادیم. البته خیلی عجیبه، چون اون ومپایر قدرت زیادی داره و نمیدونم چرا نکشتت! واسه همین آوردیمت اینجا
و الان من یه سوال ازت دارم که تو چی هستی؟ چون اینجا یه جای مخصوصه و هرکسی نمیتونه واردش بشه. تو انرژی قوی ای داری و زنده موندی، دلم میخواد ماهیتت رو بدونم...
منکه ازحرفاش فکم افتاده بود دهنمو بستم و گفتم:بابا بیخیال من یه آدم معمولی و سادم! پدر و مادری ندارم و تو پرورشگاه بودم. وقتی ام به سن قانونی رسیدم پرتم کردن بیرون؛ منم با کارکردن روی پای خودم وایستادم. چرا فکر میکنی بیشتر از یه آدم معمولی ام؟؟؟؟؟؟؟
اخماشو توهم کشید و با صدای بلندتری
گفت:من دلایلمو گفتم! اینجا جایی نیست که هرکسی بتونه واردش بشه. تا الانم فقط ما چهارتا تونستیم بیایم. نمیدونم چطور شد که آوردیمت اینجا ولی طلسم قصر مانعت نشد، پس نمیتونی یه انسان معمولی باشیییییییی!!
ته جملشو داد زد که یه لحظه حس ضعف بهم دست داد.
دستمو رو شکمم گذاشتم و چشمامو روهم فشار دادم. پسر دومی که پیش این مرد ایستاده بود و اونم قد بلندی داشت آروم بازوشو گرفت:هی جون آروم باش! اون ضعف داره، بزار بعدا ازش بپرسیم.
بعدم رفت و برام یه سینی پر از غذاهای خوشمزه آورد. با دیدنشون چشام برق زد که مطمئنم بقیه هم دیدنش
ولی واکنششون لبخند نبود، همشون بایه ترس بهم نگاه میکردن تا اینکه کوچیکترین فرد به حرف اومد:این چی بود؟......
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤

سلام کیوتیام این تقریبا اولین فیکیه که مینویسم و دلم میخواد با شما به اشتراکش بزارم!
نمیدونم این فیک چقدر طرفدار یا ریدر پیدا میکنه ولی خوشحالم میشم نظراتتون رو راجع بهش بگید. تاریخ آپ کردنم مشخص نیس ولی تقریبا تا پارت هفتمشو آماده دارم و سعی میکنم روزی یه پارت آپ کنم!
ووت و نظر پلیز😘😘😘
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜

Devile Priencee(پرنس شیطانی)Where stories live. Discover now