22_کلاس آموزشی

117 22 41
                                    

عفت و کوکب(کاردی و نیکی) مثل همیشه کنار هم نشسته بودن و داشتن راجب همه چیز باهم حرف میزدن که حاجی رو دیدن، با صورت شادی به طرفشون داشت میومد و کمی خوشحال شدن؛ یعنی بالاخره خدا به صدای دلشون گوش داده و میتون برن خونه‌بخت؟

حاجی نزدیکشون شد و گفت: صبح بخیر دخترا امروز ساعت شش نزدیکای اذان میاین مسجد و یادتون باشه مادراشون میخوان بیان شمارو ببین پس باید مثل یه خانوم رفتار کنید...اوکی؟

عفت(نیکی) سریع گفت: حاجی....حاج خانم خونس؟

حاج بنیامین(پی‌دی‌نیم) سرشو تکون داد و گفت: اره امروز تا عصر خونش...چطور؟!

کوکب(کاردی) سریع گفت: بازم دستم به شلوارتون حاجی میشه بریم پیششون؟

حاجی خندید و گفت: باشه بهش میگم برای یک ساعت دیگه برین پیشش و دخترا...وقتی میاین مسجد کمتر ارایش کنید میتونید بعد ازدواج برای شوهراتون اینطوری ارایش کنید.

عفت و کوکب سریع شالشون رو جلو کشیدن و گفتن: حتما حاجی

عفت(نیکی) سریع گفت: حاجی اگه این وصلت صورت بگیره انشالله خدا هر چیزی که میخواین رو بهتون بده.

بعد از رفتن حاجی عفت و کوکب با ذوق جیغی زدن و با قدم های سریع خودشون رو به خونه رسوندن تا برای دیدار با حاج خانم اماده باشن.
*****
با حجاب کامل و ارایش خیلی کمتر جلوی حاج خانم نشسته بودن و حاج خانم مثل معلم پرورشی دورشون میچرخید و با دقت نگاهشون میکرد و نکاتی رو زیر لب تکرار میکرد، بالاخره گفت: خیلی خب منو نگاه کنید اشپزی که بلدین؟؟؟

هر دو سرشون رو به نشونه نه تکون داد و حاج خانم آهی کشید و گفت: سخت شد...خب میتونم بهتون بگم امروز چطوری رفتار کنید اگه جوابشون بله بود توی یه دوره فشرده میتونم اشپزی رو یادتون بدم.

عفت و کوکب(کاردی و نیکی) با دقت هر چی که حاج خانم میگفت رو توی دفترچه های کوچیک یادداشت میکردن و سعی میکردن یاد بگیرن تا برای امروز بتونن انجامشون بدن فعلا تنها چیزی که اهمیت داشت جذب کردن مادر شوهراشون بود و رسیدن به اون زندگی رویایی که با همسراشون میخواستن.

*****

مثل همیشه موقع ناهار همشون دور هم جمع شده بودن و داشتن ناهارشون رو میخوردن و از کنار هم بودن لذت میبردن؛ اخرین هفته ای بود که داریوش(کیونگ) و شهروز(مینسوک) بین جمعشون بودن و میخواستن تا حد امکان کنار هم باشن تا این دوسال فاصله اذیتشون نکنه.
تیمور(تائو) با سرعت به جمعشون اضافه شد و گفت: شنیدن چیشده؟

با دیدن صورت متعجبشون گفت: باااابااااا حاجی برای ترشیده ها یه دوتا ادم پیدا کرده تا انشالله برن از محله

بابک(بکهیون) گفت:خیلی وقته میدونستیم

تیمور(تائو) سرشو تکون داد و گفت: اولین مرحله عروس یابی امروز ساعت شش شروع میشه , مادرشوهراشون میان مسجد ما تا ترشیده هارو ببینن.

Welcome to the mahaleWhere stories live. Discover now