عفت و کوکب(کاردی و نیکی) مثل همیشه کنار هم نشسته بودن و داشتن راجب همه چیز باهم حرف میزدن که حاجی رو دیدن، با صورت شادی به طرفشون داشت میومد و کمی خوشحال شدن؛ یعنی بالاخره خدا به صدای دلشون گوش داده و میتون برن خونهبخت؟
حاجی نزدیکشون شد و گفت: صبح بخیر دخترا امروز ساعت شش نزدیکای اذان میاین مسجد و یادتون باشه مادراشون میخوان بیان شمارو ببین پس باید مثل یه خانوم رفتار کنید...اوکی؟
عفت(نیکی) سریع گفت: حاجی....حاج خانم خونس؟
حاج بنیامین(پیدینیم) سرشو تکون داد و گفت: اره امروز تا عصر خونش...چطور؟!
کوکب(کاردی) سریع گفت: بازم دستم به شلوارتون حاجی میشه بریم پیششون؟
حاجی خندید و گفت: باشه بهش میگم برای یک ساعت دیگه برین پیشش و دخترا...وقتی میاین مسجد کمتر ارایش کنید میتونید بعد ازدواج برای شوهراتون اینطوری ارایش کنید.
عفت و کوکب سریع شالشون رو جلو کشیدن و گفتن: حتما حاجی
عفت(نیکی) سریع گفت: حاجی اگه این وصلت صورت بگیره انشالله خدا هر چیزی که میخواین رو بهتون بده.
بعد از رفتن حاجی عفت و کوکب با ذوق جیغی زدن و با قدم های سریع خودشون رو به خونه رسوندن تا برای دیدار با حاج خانم اماده باشن.
*****
با حجاب کامل و ارایش خیلی کمتر جلوی حاج خانم نشسته بودن و حاج خانم مثل معلم پرورشی دورشون میچرخید و با دقت نگاهشون میکرد و نکاتی رو زیر لب تکرار میکرد، بالاخره گفت: خیلی خب منو نگاه کنید اشپزی که بلدین؟؟؟هر دو سرشون رو به نشونه نه تکون داد و حاج خانم آهی کشید و گفت: سخت شد...خب میتونم بهتون بگم امروز چطوری رفتار کنید اگه جوابشون بله بود توی یه دوره فشرده میتونم اشپزی رو یادتون بدم.
عفت و کوکب(کاردی و نیکی) با دقت هر چی که حاج خانم میگفت رو توی دفترچه های کوچیک یادداشت میکردن و سعی میکردن یاد بگیرن تا برای امروز بتونن انجامشون بدن فعلا تنها چیزی که اهمیت داشت جذب کردن مادر شوهراشون بود و رسیدن به اون زندگی رویایی که با همسراشون میخواستن.
*****
مثل همیشه موقع ناهار همشون دور هم جمع شده بودن و داشتن ناهارشون رو میخوردن و از کنار هم بودن لذت میبردن؛ اخرین هفته ای بود که داریوش(کیونگ) و شهروز(مینسوک) بین جمعشون بودن و میخواستن تا حد امکان کنار هم باشن تا این دوسال فاصله اذیتشون نکنه.
تیمور(تائو) با سرعت به جمعشون اضافه شد و گفت: شنیدن چیشده؟با دیدن صورت متعجبشون گفت: باااابااااا حاجی برای ترشیده ها یه دوتا ادم پیدا کرده تا انشالله برن از محله
بابک(بکهیون) گفت:خیلی وقته میدونستیم
تیمور(تائو) سرشو تکون داد و گفت: اولین مرحله عروس یابی امروز ساعت شش شروع میشه , مادرشوهراشون میان مسجد ما تا ترشیده هارو ببینن.
YOU ARE READING
Welcome to the mahale
Short Story•طی سالهایی که کیپاپر شدین مطمئنم این سوال رو از خودتون پرسیدین: اگه آیدولامون ایرانی بودن چی میشود؟ تصورش خیلی باحاله نه؟ خب من بهتون نشون میدم ایرانی شدن ایدولها چطوریه؛ این فیک کاملا فضای ایرانیداره با بیشتر آیدولهای کیپاپ که مهمون فیک ما هس...