28_شروع عملیات

115 23 67
                                    

نسیم روی صندلی نشست و به جمشید(جیمین) که با لبخند با مشتری ها حرف میزد خیره شد، بعد گذشت نیم ساعت بالاخره مغازه‌ خلوت شد و جمشید(جیمین) با جعبه‌ی نسبتا بزرگی پیش نسیم برگشت و گفت:" هادی(هوسوک) گفته بود اینا رو بهت بدم."

نسیم با ذوق جعبه رو باز کرد و با دیدن هودی های جدید و مارک با ذوق پاهای اویزونش رو تکون داد.
جمشید(جیمین) به میز تکیه داد و گفت:" تو یهویی نمیایی اینجا ..چیشده؟"
نسیم جعبه‌ی هودی هاش رو کنار گذاشت و گفت:" اومدم جاسوسی...باید یه نفرو پیدا کنم."

جمشید(جیمین) با نیشخند گفت:"اومدی دنبال یوسفی(یونگی) ؟"
نسیم لپ بزرگ جمشید(جیمین) رو کشید و گفت:" لپات خیلی نرمه...."

جمشید(جیمین) خندید و همون لحظه مهوش با سرعت وارد مغازه شد و با صدای بلند پرسید:" جمشید...یوسفو ندیدی؟"
جمشید(جیمین) لبشو گاز گرفت و به طرف پریوش برگشت، نسیم با چشمای که میشود نقشه‌ی قتل رو درونش دید داشت به مهوش نگاه میکرد.

مهوش با دیدن یه دختر جدید که به نظر با جمشید(جیمین) صمیمیه جلو رفت و دستش رو دراز کرد:" من مهوش هستم دوست دختر یوسف"
نسیم دندوناش رو به هم فشار داد و دستای مهوش رو گرفت  و فشار داد:" نسیم هستم...."

مهوش با حس درد دستش، اخ آرومی گفت تلاش کرد از نسیم دور بشه؛ جمشید(جیمین) با دیدن نگاه عصبیه نسیم جلو رفت و دستش رو روی شونه‌ش گذاشت که بالاخره نسیم دستا مهوش رو ول کرد.

جمشید(جیمین) رو به مهوش گفت:" فکر کنم رفته بازار"
مهوش لباش رو اویزون کرد و گفت:"اخه چیزی نگفت بهم....یعنی اگه میخواست بره بهم میگفت..."

نسیم با پوزخند گفت:" حتی دستشویی رفتنی؟!"
مهوش با شنیدن این حرف اخم کرد و گفت:" اصلا جنابعالی کی هستین؟!!"

نسیم از روی صندلی بلند شد و به طرز بامزه‌ای از مهوش بلندتر بود، نسیم سرش رو خم کرد و گفت:" فضولیش به تو نیومده"

مهوش با اخم از مغازه بیرون رفت، جمشید(جیمین) کنار نسیم نشست و گفت:" حس میکنم قرار نیست فرزند‌ی داشته باشم."

نسیم خندید و گفت:" فریدون(ووکی) نمیاد....اگرم بیاد میزنم نسلشو منقرض میکنم :)))"
جمشید(جیمین) با چشمای گرد به نسیم نگاه کرد و گفت:" حس میکنم دختر گمشده‌ی فریدونی"

~♡~♡~♡~

یوسف(یونگی) با گذشت چندین ساعت هنوزم با ترس روی تختش نشسته بود و ناخن دستش رو میخورد، بودن نسیم اینجا یه جورایی حس جنگ رو بهش میداد!!

با صدای مادرش از فکر بیرون اومد:" پیشی یکی اومده جلو در میخواد تورو ببینه میگه دوستته ...من و بابام داریم می ریم پیش مامان جون"

یوسف(یونگی) نفس عمیقی کشید و از اتاقش بیرون رفت، انتظار هر کسی رو داشت به غیر از نسیم جلوی در ؛ سریع جلو رفت  دستشو گرفت و داخل خونه کشیدش، همون لحظه فریدون از داخل آسانسور بیرون اومد؛ یوسف(یونگی) سریع در رو بست و گفت:"  فقط یه دلیل منطقی بیار که چرا اومدی اینجا؟!!"

نسیم با لبخند شیطانی روی مبل نشست و گفت:" هادی(هوسوک) منو فرستاد، اینم دلیل منطقی که میخواستی "
یوسف(یونگی) با شنیدن این جمله شوکه شد، کنار نسیم نشست و به تعجب پرسید:" یعنی...چی؟!"

نسیم دست به سینه نشست و با فاز لیدر طور گفت:" کار بدی در حقش کردی اول از عاشق کردنش و بعد رل زدنت...بعدشم بوسیدنش و فرار کردنت..."
یوسف(یونگی) دستش رو روی صورتش کشید و گفت:" تقصیر من نیست....من الان گیر افتادم تو چاهی که خودم کندم"

نسیم با دیدن صورت ناراحت یوسف بغلش کرد و گفت:" تو عروسی ترشیده ها جبران کن...اگه برسم میام عروسی"
یوسف(یونگی) سرش رو روی شونه‌ی نسیم گذاشت و گفت:" من خیلی احمقم..."

نسیم بدون مکث گفت:" در اون شکی نیست..."
یوسف(یونگی) با چشمای گرد به نسیم نگاه کرد، نسیم گفت:" انتظار داشتی تکذیبش کنم؟!باشه ببخشید تو اصلا احمق نیستی پیشی"

یوسف(یونگی) با دیدن پیام جدیدی از مهوش نفس عمیقی کشید و نسیم با دیدن ریکشنش گفت:" چرا تمومش نمیکنی؟"
یوسف(یونگی) در حال جواب دادن به پیام مهوش گفت:" دلم میخواد نمیشه....پاشو ناهار داغ کنم بخوریم"

نسیم با شنیدن این جمله انگار دنیا رو بهش داده باشن ذوق کرد، سریع جلو رفت و روی میز آشپزخونه نشست مثل یه گربه به غذای توی قابلمه نگاه کرد .
یوسف(یونگی) با دیدن چشمای نسیم که برق میزد گفت:" تو از من گربه تری"

نسیم موهای بلندش رو با دست عقب فرستاد و گفت:" وقتی یه بابا پیشیه و اون یکی بابام سنجاب حاصلش میشه من"

یوسف(یونگی) بلند خندید و درحالی که میز رو آماده میکرد گفت:" ما کی تورو به فرزندی گرفیتم؟"
نسیم نوشابه رو باز کرد و یه لیوان پر برای خودش ریخت و گفت:" از همون اولین قرارتون تو شمال^-^"
~♡~♡~

ساعت شش بعد از ظهر بود که نسیم بالاخره از خونه‌ی یوسف(یونگی) بیرون اومد و به قصد چرخ زدن تو محله پیاده قدم میزد، با رسیدن به کافه‌ی خورشید داخل شد و روی یکی از میز‌ا نشست و به منوی روی میز خیره شد؛ بعد چند دقیقه جناب شهروز(شیوون) خودشون اومدن تا سفارش نسیم رو بگیرن، نسیم بعد از گفتن سفارشات سرش رو بالا آورد و با دیدن چهره‌ی جذاب شهروز(شیوون) بدون فکر گفت:" واااو چقدر جذابببب"

~♡~♡~♡~
سلام...کاملا حق میدم اگه بخواین منو بکشین🤣
این هفته اصلا اون طوری که برنامه ریخته بودم پیش نرفت و همش درگیر بودم...حتی نتونستم چیزی بنویسم یا ادیت کنم

واقعا شرمنده‌م....

عاشق رفتارای نسیمم، خودش خودشو دختر خونده‌ی سپ  کرد🤣 

فقط لطفا چاقو‌هاتون رو بذار زمین نسیم خودش مهوش رو کیش و مات میکنه🤣

ووت و کامنت یادتون نره💜😍

Welcome to the mahaleDonde viven las historias. Descúbrelo ahora