21_رقابت

107 23 39
                                    

بالاخره پسرا از سفر چند روزشون به شمال برگشتن و مهوش با دیدن صورت یوسف(یونگی) که تَه ریش‌هاش خودنمایی می‌کرد با ذوق براش دستی تکون داد و بازوی پریوش رو بین انگشتای خودش گرفت و فشار داد تا کمی خودش رو خالی کنه ولی بازم خالی نشد.

پریوش با دیدن صورت خسته وحید(وی) لبخندی زد و براش پیامی فرستاد و پرسید: رانندگی میکردی؟

وحید(وی) در حالی که وارد خونشون میشود لبخندی زد و سریع جواب دختر رویاهاش رو داد: آره و مغزم به خاطر حرف زدن‌های زیادشون درد میکنه یه کم می‌خوابم بعدش میام دنبالت بریم بیرون خوبه؟

پریوش با ذوق خواست جواب پیام وحید رو بده که هلیا(گوارا) دخترعمه عزیزش بهش پیام داد و گفت که شب قراره برای شام بیان خونشون؛ و پری با قیافه پوکر به پیام خیره شد و توی دلش هزاران بار فامیلاشون رو به.....چیز بست.

به اجبار نوشت : باشه عزیزم منتظرتونیم *-*
با حالت گریون برای وحید(وی) نوشت: فک فامیل دوباره ریختن خونه ما امشب نمیشه

وحید(وی) که روی تختش دراز کشیده بود با دیدن پیام پری اخمی کرد و سرشو پایین برد و به داداشش که توی طبقه اول با ذوق در حال چت با ممدرضا(چان) بود دید و پرسید: به نظرت من فقط خار دارم داداش؟
بابک(بک) با تعجب گوشی رو کنار گذاشت و به چهره وحید خیره شد و گفت: باز چیشده؟
وحید(وی) سرشو به دیوار تکیه داد و گفت: هرسری میخوام ببرمش بیرون فامیلاشون میریزن خونشون و همش زیر ذره بینه بیچاره...یه روز با ارامش نمیتونیم بیرون بریم.

بابک(بک) آهانی گفت و به ادامه چت کردنش رسید یه جورایی براش مهم نبود بدبخت برادرش توی رل زدنم شانس نیاورده.

پری بعد از خداحافظی سریع رفت خونه تا به مادرش کمک کنه میدونست اگه عمو و عمه میان یعنی خاله و دایی هم حتما میان و به معنای دیگه امشب دهنش از سوالای فامیل صاف میشه.

مهوش خیلی سوسکی وارد بوتیک هادی(هوسوک) شد و با دیدن یوسف(یونگی) که داشت میرفت طرف رختکن با قدم های سریع خودش رو بهش رسوند و محکم بغلش کرد؛ یوسف(یونگی) از این بغل یهویی شوکه شد ولی سریع دستشو دور کمر مهوش پیچید و یه نگاه سرسری به اطراف انداخت و با دیدن اینکه هیچکس هواسش نیست پرده رو کشید تا زبونش لال اگه دایی ها اومدن مستقیم جرش ندن.

هادی(هوسوک) با دیدن اون صحنه قلبش به درد اومد و با بی‌حوصلگی به کارای عقب مونده مغازه رسیدگی میکرد که جمشید(جیمین) جلو اومد و گفت: دوسش داری؟

هادی(هوسوک) بدون اینکه سرشو بلند کنه پرسید: کیو؟

جمشید(جیمین) روی صندلی نشست و به هادی(هوسوک) نزدیک‌تر شد و گفت: من میشناسمت و این حالت تقصیر یکی از اوناس...به خاطر مهوش حالت گرفته‌س؟

هادی(هوسوک) سرشو بلند کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: بیخیال حال من؛ اگه اون خوشحاله من چیکارم؟

Welcome to the mahaleOnde histórias criam vida. Descubra agora