31_روز موعود نزدیکه

112 21 94
                                    


یک هفته تا عروسی ترشیده ها مونده بود و با این تغییر برنامه ی ناگهانی همه رو توی محله بلک هالیود و بنگ پی اس با استرسی کرده بود.
سریع اینور و اونور میرفتن تا کارای عروسی رو تکمیل کنن لازم به ذکره که فقط بزرگای محله کار میکردن و بقیه بچه ها از کوچیکترینشون که پریوش باشه تا بزرگترشون که آتیلا(ووبین) بودن بیخیال روی چمنای پارک نشسته بودن و تخمه میشکستن.

نسیم توی کافی شاپ شهروز(شیوون) نشسته بود و با دقت هر چیزی که به ذهنش میرسید رو توی دفترچه ی جلوی دستش یادداشت میکرد، با جابه‌جایی تاریخ عروسی تمام برنامه های این دوتا برهم ریخته بود و نمیدونستن دقیقا باید برای رسوندن این دوتا به هم چیکار کنن.

شهروز(شیوون) با دیدن قیافه ی جدی نسیم لبخندی زد و بعد از اماده کردن شیک نوتلا و یه کیک شکلاتی جلوی میز نسیم وایساد و با لبخند سفارشات مخصوص دختر رو روی میز گذاشت و با لبخند گفت:" خسته نباشین خانم مشاور"

نسیم عینک خیالش رو بالا زد و گفت:" ممنون جناب جذاب دل ربا...."
با چشمای گرد به شهروز(شیوون) که با شنیدن این جمله‌‌ی نسیم خندید نگاه کرد مثل همیشه نتونسته بود جلوی دهنش رو بگیره و سوتی های وحشتناکی داده بود و نمیدونست چطوری جمع‌ش کنه.

شهروز(شیوون) روی صندلی نشست و شیک نوتلا رو جلوی نسیم گذاشت و دفترچه رو برداشت تا نگاه‌ی به نتایج بندازه و با دیدن هر یک از گزینه‌ها پشماش میریخت و در اخر نتونست تحمل کنه با خنده پرسید:" خدایش اینا چیه نوشتی اینا حتی برای سریال های اکشن امریکایی استفاده نمیشن"

نسیم با حرص شیک رو نوشید و گفت:"همشون استفاده میشن تو برو چندتا سریال ببین میفهمی با گروگان گرفتن معشوقه چطور میتونیم اون یارو رو زیر فشار بذاریم تا به هم اعتراف کنن فقط نمیدونم کدومشون رو بدوزدم یوسف(یونگی) یا هادی(هوسوک) رو اگه یوسف(یونگی) رو بگیریم فریدون(ووکی) میاد پدر نداشتم رو میاره جلو چشمام هادی(هوسوک) رو بدزدیم لباسا تحویل داده نمیشه دهنم رو یه جوری جر میدن..."

شهروز(شیوون) خندید و با خودکار این گزینه رو خط زد و گفت:" این از لیست میره ...خب....نسیم اعتراف کن چندتا سریال جنایی دیدی اخه اینا چیه نوشتی؟ اسلحه کشیدن وسط عروسی که داغون‌تره"
نسیم شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:" میتونیم تو افتر پارتی اینکار رو بکنیم"

شهروز(شیوون) با خنده سرش رو تکون داد و دوباره این گزینه رو خط زد و گفت:" سخنی ندارم....نسیییییممممم واقعا باید کمتر سریال ببینی....یعنی چی بندازیمشون تو انبار تالار تا به هم اعتراف نکننن ولشون نمیکنیم"
نسیم نفسش رو با حرص بیرون داد و با عصبانیت پرسید:" ایده ی دارین جناب؟؟!!!"

شهروز(شیوون) کمی فکر کرد و در اخر گفت:" مثل یه انسان عادی ازشون میخوایم که باهم حرف بزنن و مشکلاتشون رو حل کنن"
نسیم با پوکریت نگاهی به شهروز(شیوون) انداخت و گفت:" واااووو چرا به ذهن خودم نرسید ...جناب مغز اون وقت مهوش رو چیکار کنیم؟"

شهروز(شیوون) نفس عمیقی کشید و گفت:" هر وقت اینا با هم حرف زدن من خودم با مهوش صحبت میکنم و  بهش میگم که خودش رو برای هر چیزی اماده کنه و...."
نسیم تیکه ی بزرگی از کیک رو برداشت و توی دهن شهروز(شیوون) فرو کرد و گفت:" سکوت کن بابا اگه با حرف بود اینا دهن من رو صاف نمیکردن این همه سال فکر کردی من تو گوش هردوشون نخوندم برن حرف بزنن؟؟ اینا کره خرن نمیفهمن باید سرشون رو بکوبم به هم تا یه بوسه داشته باشن شاید اون موقع همه چیز رو به هم بگن..."

نسیم دوباره روی صندلی نشست و با دیدن شخصی پشت سر شهروز(شیوون) رنگش پرید و با ترس به پشت سر شهروز اشاره کرد و شهروز برگشت و با دیدن مهوش توی کافه قلبش وایساد.
_" دایی...دارین..درباره ی کی حرف میزنین؟"

نسیم دفترچه رو بالا اورد و جلوی صورتش نگه داشت و سعی کرد سوسکی از اونجا خارج بشه که مهوش سریع گفت:" نسیم جان بشین سر جات و برام تعریف کن ببینم موضوع چیه!! دارین دربارهی دوست پسرم حرف میزنین و خودم خبر ندارم!!"
نسیم روی صندلی نشست و دست به سینه به شهروز(شیوون) نگاه کرد و گفت:" بفرمایید دیگه الان بهش بگین داشتیم چیکار می‌کردیم"

شهروز(شیوون) دستش رو پشت گردنش برد و به مهوش که با اخم روی صندلی نشسته بود و داشت نگاه‌ش میکرد خیره شد و اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد مثل قبل با شوخ طبعی با مهوش حرف بزنه که متاسفانه مهوش مثل چی اعصابش خورد بود.
دلش میخواست بعد یک هفته با یوسف(یونگی) بره سر قرار که جناب به بهونه‌ی که هادی(هوسوک) داره میاد اون رو پیچونده بود و تا الان هم مثل بدبختا کنار وحید(وی) و پریوش نشسته بود و داشت به لاو ترکوندن های اونا نگاه میکرد حرص میخورد که ملت دوس پسر دارن و اینم گیر یه دوست پسر خر افتاده.

نسیم لگد محکمی به پای شهروز(شیوون) زد و گفت:" زر میزنی یا خودم بگم؟"
شهروز صاف نشست و گفت:" نه تو نگو که بیشتر اتیشیش میزنی"

مهوش دست به سینه نشست و به دایی شهروز(شیوون) نگاه کرد، شهروز با نگرانی گفت:" خب دخترم...ببین انگار قبل از اینکه یوسف(یونگی) باهات اشنا بشه روی هادی(هوسوک) یه احساساتی داشته ولی خب اینا بیست‌چهاری پیش هم بودن و نمیدونست حسشون چیه و خب وقتی با تو دوست شد یوسف(یونگی) فهمید چیکار کرده و گند زده به رابطه شون و الان بعد مدت ها میخواد درستش کنه ولی وقتی تو هستی نمیتونه کاری کنه و الانم هادی(هوسوک) داره برمیگرده و تو هم برای ادامه‌ی تحصیل باید بری خارج و من و نسیم داشتیم فکر میکردیم میتونیم اون دوتا به هم برسونیم ولی چیزی به ذهنمون نمیرسید و خب قرار نبود الان بفهمی قرار بود بعد از اینکه اونا به هم اعتراف کردن بهت بگیم و از یوسف(یونگی) بخوایم ازت جدا بشه هم تو به درس و زندگیت برسی هم اون به عشقش برسه...به همین سادگی..."

مهوش نگاهش رو به نسیم دار و گفت:" چند وقته؟"
نسیم با ابروهای بالا رفته به مهوش نگاه کرد و گفت:" یه پنج سالی هست رو هم کراش دارن....باید بفرستیمشون اون ور آب راحت باشن..."

مهوش سرش رو تکون داد و گفت:" باید یه خوبی از اینجا خارجشون کنیم که برت زندگیشون رو شروع کنن."
نسیم جلو خم شد و با کنجکاوی پرسید:" ایده‌ای داری؟"

~~~
معذرت میخوام دیر شد.....
سعی میکنم تمومش کنم به احتمال زیاد هفته‌ی بعدی آخرین پارت محله باشه.

ممنون💜

Welcome to the mahaleWhere stories live. Discover now