27_مادر فولاد زره

112 21 40
                                    

هادی(هوسوک) بعد از سه ساعت پرواز خسته کننده از هواپیما پیاده شد بعد از تحویل گرفتن چمدونش داشت به طرف در خروجی فرودگاه میرفت که یه دختر جلوش وایساد و با لبخند بهش نگاه کرد.

هادی(هوسوک) چند ثانیه با تعجب به دختر نگاه کرد، بعد چند ثانیه دید که دختر قصد نداره حرف بزنه به ترکی پرسید :" میتونم کمکتون کنم؟"

دختر با ذوق بالا پرید و به ترکی جوابش رو داد: " از وقتی سوار هواپیما شدی دیدمت خیلی جذابی."

هادی(هوسوک) لبخند کوچیکی زد و گفت: "ممنونم....شما هم زیباین"

دختر دستشو جلو برد و با مهربونی گفت:یاسمین هستم
هادی(هوسوک) دست دختر رو بین دستش گرفت و با مهربونی گفت:"خوشبختم منم هادی هستم؛ ببخشید من باید زودتر برم."

یاسمین دسته‌ی چمدونش رو گرفت کنار هادی راه رفت و گفت:"بیا باهم بریم، برادرم داره میاد دنبالم میتونیم تو روهم برسونیم البته اگه بخوای‌."

هادی(هوسوک) واقعا دلش میخواست باهاشون بره ولی از یه طرف خجالت میکشید از یه طرفش نمی خواست پول تاکسی به اون گرونی رو بده و دوستشم دنبالش نیومده بود؛ یاسمین با دیدن مکث هادی با بی حوصلگی گفت:" باور کن نه نیخوام مختو بزنم نه شمارت رو بگیرم فقط میخوام بهت کمک کنم....انگار حالت خوب نیست"

هادی(هوسوک) سرشو با نشونه‌ی تایید تکون داد و گفت:"اره خوب نیستم...."

  یاسمین آروم کنار هادی راه رفت و همونطور پرسید:" از دوست‌پسرت جدا شدی؟"

هادی(هوسوک) با چشمای گرد به یاسمین نگاه کرد؛ یاسمین با حس نگاه هادی(هوسوک) با لبخند کوچیک کفت:" تو هواپیما حالت خیلی بد بود...همش به عکس پس‌زمینه‌ی گوشیت نگاه میکردی....پسر خوشگلیه به هم میاین."

هادی(هوسوک) قدم های آروم تری برداشت و آروم پرسید:" من خیلی ضایع بودم یا تو خیلی دقت میکنی؟!"

یاسمین اروم خندید و گفت:" من زیاد دقت میکنم همه‌ی رفتارای برادرم رو داشتی...زمانی که عاشق دوستش شده بود....پس حق بده که سریع متوجه بشم

یاسمین روی صندلی خارج از فرودگاه نشست و به ساعت دور دستش نگاه کرد و گفت:"ده دقیقه دیگه اینجاست تا اون موقع بیا همو بیشتر بشناسیم شاید بتونم کمکت کنم

هادی(هوسوک) بی حرف کنار یاسمین نشست؛ دختر با دیدن سکوت هادی پرسید:" خیلی بد جدا شدین؟!"

هادی(هوسوک) تلخ خندید و گفت:" اصلا با هم نبودیم....‌الانم که اینجام به خاطر کارمه.....ولی دلم براش تنگه با این که برای من نبود"

یاسمین با چشمای غمگین به هادی نگاه کرد و گفت:" خب ببین میتونی یه روز که اینجایی با برادرم و دوست‌پسرش قرار بذار بهت کمک میکنن...."

Welcome to the mahaleWhere stories live. Discover now