18_بالاخره عروس میشیم

147 29 36
                                    

بعد از رفتن روح‌الله(آفست) و چراغ‌علی(کنت‌پنی) از محله؛ ترشیده های عزیزمون با اخرین سرعت خودشونو رو به حاجی های محله رسوندن(به غیر از صیفی) و این عجله‌شون باعث شد که حاجی بنیامین(بنگ‌پی‌دی‌نیم) پشماش بریزه و دستشو با ترس روی قلبش بذاره.

کوکب(کاردی) بعد از گرفتن یه نفس عمیق سریع گفت:حاجی دستم به شلوار تَبَرُکیت تروخدا یه کاری برامون بکن بریم خونه بخت.

عفت(نیکی) چادرشو جلوتر کشید و گفت:حاجی خودت دوست داری ما ازدواج کنیم و بربم خونه خودمون و خانمی کنیم پس آستین بالا بزن حاجی که همین الانم کلی دیر شده.

حاج جلال(پارک جینیونگ بزرگ) با تعجب به دخترا نگاه کرد و گفت: خب اگه کسی رو پیدا کردین بهمون بگین تحقیق کنیم ببینیم آدم خوبین خانوادشون کیه و بعد شیرینشو بخوریم دیگه...همینطوری نمیشه رفت دست طرفو گرفت اورد سر سفره عقد.

کوکب(کاردی) لبخندی زد و گفت:خدا هرچی میخواین بهتون بده فقط این وصلت اسمونی رو برای ما جور کن حاجی ماهم جای دخترات.

حاج بنیامین(پی‌دی‌نیم) دستی به صورت بی ریشش کشید و گفت:اون شخص خاص کیه دخترم؟انشالله فرد درستی رو انتخاب کرده باشین برای زندگی...حرف یه عمر زندگی عجولانه تصمیم نگیرین.

عفت و کوکب(نیکی و کاردی) به راه رفته چراغ‌علی و روح‌الله(کنت‌پتی و آفست) نگاه کردن و با عشق براشون قلب درست کردن و حاجی ها پشماشون ریخته بود، فکر نمیکردن که دخترا عاشق این اشخاص بشن فکر میکردن مثل خودشون عاشق گشت‌وگذار و مهمونی و شلوغی باشن ولی کاملا برعکس شدن.

حاج بنیامین سرشو تکون داد و گفت:باهاشون حرف میزنم دخترم انشالله که این وصلت الهی جور بشه هر کدومتون به عشقی که میخواین برسین و برین خونه بخت، باور کنید شادی شما رو میخوام.

عفت و کوکب(نیکی و کاردی) با ذوق به طرف خونه هاشون رفتن و توی ذهنشون داشتن فانتزی های عروسیشون رو برنامه ریزس میکردن، از لباس گرفته تا سالن عروسی باغ و عکاسی شام و.....

حمیرا(هالزی) با خستگی وارد محله شد نمیخواست با عفت و کوکب روبه رو بشه به اندازه کافی توی سالن بلک‌پینک صداشونو شنیده بود و الان از سردرد داشت میمرد.

حالا خوبه اون دوتا از هم بدشون میومد مثل چسب یه هم چسبیده بودن و هرکاری میکردن دوتاشون همزمان میکرد فقط حمیرا امیدوار بود عروسی ابن دوتا باهم نباشه چون مطمعن بود چیزی از جنگ جهانی سوم کم نداره.

با دیدن صورت تو فکر حاج بنیامن جلو میره و مثل همیشه سلام میده؛ حاجی با دیدن حمیرا(هالزی) سریع لبخندی میزنه و میگه: دخترم خوب شد اومدی ازت چندتا سوال داشتم‌.

حمیرا(هالزی) سرشو جلو برد و گفت: جانم حاجی شما فقط امر کن.

حاج جلال(پارک جینیونگ) کنار صیفی(سومان) روی صندلی‌های مخصوص دیدزنیشون نشسته بودن از همه حرف میزدن، چون صیفی بی‌بی‌سی محل بود جلال توی سکوت به حرفاش گوش میداد؛ از کاپل جدید گرفته تا رنگ پیرهن جدید آقای حمید(بابای مهوش) حرف میزد و جلالم توی سکوت گوش میداد.

Welcome to the mahaleWhere stories live. Discover now