دو هفته از وقتی که درخواست عجیب ومسخره ات رو بهم گفته بودی میگذشت توی این دوهفته همه جا منو دنبال خودت میکشوندی ، توی کلاس منو کنار خودت مینشوندی و موقع ناهار اجازه نمیدادی از کنارت جم بخورم و هر روز ظهر مجبورم میکردی برات نوشیدنی بخرم .
البته من ناراضی نبودما خیلی هم راضی بودم ، میتونستم راحت تر نگاهت کنم و از شنیدن صدات لذت ببرم ولی این برای بچه ها خیلی عجیب بود اینکه ساکت ترین و گوشه گیر ترین دانش آموز با پرصدا ترین و پورشور ترین وقت میگذروند...!!من از کنار تو بودن لذت میبردم با اینکه هیچ وقت مخاطب مستقیم صحبتهات نبودم ولی از شنیدن حرف زدنت و جوک های مسخره ای که برای دوستات و بقیه تعریف میکردی لذت میبردم ...
نمیدونستم حسی که بهت پیدا کردم چیه ولی اینو میدونستم که خیلی برام جذاب بودی مثل یه سیاهچاله بزرگ توی کهکشان های بیکران منه سیارک رو درون خودت میبلعیدی...!!نمیدونستم حس تو نسبت بهم چیه ، درخواستت برام عجیب و سوال برانگیزبود...
چرا میخواستی منه ساکت که از دور نگاهت میکردم رو نزدیک خودت بیاری وباهام وقت بگذرونی؟؟ چرا؟؟ دلت برام میسوخت یا یه چیز دیگه؟؟؟من نوشتن و طراحی کردن رو خیلی دوست داشتم ، همیشه خدا یه دفتر دستم بود یا توش مینوشتم یا طرح میکشیدم...
یه روز که استاد ادبیاتمون نیومده بود همه بچه ها باهم رفتیم توی حیاط ، هر کس هرکاری دلش میخواست میکرد...
تو داشتی با دوستات بسکتبال بازی میکردی و منم روی نیمکت نشسته بودم و داشتم تو رو طراحی میکردم ، تاحالا چهره کسی رو نکشیده بودم و تجربه زیادی توی این مدل طراحی نداشتم ولی با ذوق میکشیدمت...
محو کشیدن و طراحی کردنم بودم که یک دفعه یکی از دخترهای همکلاسیمون دفترم رو از دستم کشید و با بهت بهش خیره شد." واوووو بچه ها بیاین ببینید بیون چه کرده !!! علاوه بر اینکه توی درس هاش نمره ی کامل میاره طراحی هاشم عالیه...ولی بگو ببینم چرا داری چانیول اوپا رو میکشی ؟؟ نکنه ازش خوشت میاد ؟؟ ها؟؟ "
وقتی یوبی دفترمو گرفت و بلند این حرفا رو زد ، بشدت عصبانی شده بودم از بچه هایی که دورمون جمع شده بودن و پچ پچ میکردن خجالت میکشیدم ، نمیدونستم باید چه جوابی بدم، حتی خودمم نمیدونستم چرا تو رو طراحی میکردم . تمام قدرتمو جمع کردم و سعی کردم بدون اینکه کس دیگه ای طراحیمو ببینه دفترمو از یوبی پس بگیرم ، آب دهنمو قورت دادم و اخمام و توی هم کشیدم و بلند شدم جلوی یوبی ایستادم و با عصبانیت گفتم :
" پسش بده "
یادمه علاوه بر یوبی همه ی بچه هایی که دورمون بودن از شدت تعجب دهنشون باز مونده بود ، خب حق داشتن...!!
من که ساکت ترین دانش آموز بودم و فقط موقع درس پرسیدن به زور صدام درمیومد حالا با عصبانیت و صدای بلند خواستار دفترم شده بودم...از گیجی بچه ها استفاده کردم و دفترم رو از دست یوبی کشیدم و بدون توجه به بقیه با قدم های بلند از اونجا دور شدم و یک راست رفتم خونه...
صبح روز بعدش که اومدم مدرسه همه بهم نگاه میکردن و زیر لب درباره ام پچ پچ میکردن...تازه همون موقع رفتاری رو که داشتم، درک میکردم...
هنوز به کلاس نرسیده بودم که تو اومدی و مچ دستمو چسبیدی و دنبال خودت کشیدی...
منو بردی پشت مدرسه و با هیجان بهم خیره شدی...قشنگ یادمه چی بهم گفتی...گفتی : " واوووو بکهیون نمیدونستم میتونی اینقدر خفن باشی همه بچه ها دارن درباره تو، دفتر طراحیت و طرح من صحبت میکنن ....نمیخوای طرحمو به خودمم نشون بدی؟ "
عمق فاجعه ای که اتفاق افتاده بود و تازه فهمیده بود ....قرار نبود هیچ کس از اون طراحی خبردار بشه خصوصا صاحب اصلی طراحی که خودت بودی ...ولی دستم رو شده بود و دیگه راه فراری نداشتم... نمیدونستم اگه ازم بپرسی چرا تو رو طراحی کردم ، چه جوابی باید بدم..!!
همونطور با ابرو های بالا زده منتظر ایستاده بودی و خب منم بعد از چند لحظه درنگ دفترمو دراوردم و تو به سرعت از دستم قاپیدیش.
دفترم پر بود از طراحی هام و چندتایی نوشته...
تو هر طراحی رو با شگفتی نگاه میکردی و ورق میزدی تا به طراحی خودت برسی...
یادمه وقتی طراحیت رو دیدی متحیر و شگفت زده بهم خیره شدی و با بهت لب زدی : " این واقعا منم !! چقدر خوب کشیدی... واقعا فوق العاده اس ... "
تو اولین نفری بودی که از طراحی هام تعریف میکرد و این برام خیلی با ارزش بود و باعث بوجود اومد لبخند خجلی روی لب هام شد...
" اگه میخوای میتونی داشته باشیش...چون طرح خودته پس مال توعه... "
تو با هیجان و چشمایی درخشان تر از همیشه دفترمو از گرفتی و لبخند بزرگی زدی طوری که چال لپ های دیوونه کننده ات به چشم اومد..
همون روز بود که برای اولین بار به خودم اعتراف کردم که واقعا جذبت شدم اصلا مگه میشه کسی جذب تو نشد؟؟!!
YOU ARE READING
Your Memories ♡
Short Story"مدت زمان بین همدیگر رو ملاقات کردن تا عاشق هم شدنمون کوتاه بود ، همون طور که مدت زمان رفتنت و ترک کردنم کوتاه بود.... تو، منو رها کردی .... من، تنها و شکسته باقی موندم و هنوزم نتونستم خاطراتی رو که باهم داشتیم فراموش کنم........." من بیون بکهیون ،...