Chapter 6 " Missing you "

90 33 2
                                    

دلتنگی.....دلتنگی چیه؟

دلتنگی نوعی حس که از محبت ، وابستگی ، تعلق و عشق سرچشمه میگیره....

اصلا دلتنگی چه جوری بوجود اومده ؟؟؟

آدم ، وقتی به دستور خدا از بهشت به زمین فرستاده شد هر روز و هر شب دلتنگ بود ، دلتنگ حس آرامشی که خداوند بهش میداد حس تعلقی که به خدا داشت...هرثانیه بخاطر اشتباهی که کرده بود افسوس میخورد و هر لحظه حس دلتنگیش بیشتر میشد...اون از کسی که بوجود اورده بودش دور افتاده بود و کاری از دستش برنمیومد....

آغاز حس دلتنگی از اونجا بود ، حسی که از درون مثل یه موجود ناشناخته ، گوشت و خونتو میخوره و ذره ذره نابودت میکنه تا جایی که از درون خالی خالی میشی و میشی یه کالبد تو خالی....

******************

مدت زمانی که باهم بودیم اینقدر زود گذشت که حتی نتونستم درست حسش کنم ، کمتر از یک ماه بود که باهم بودیم ، توی این یک ماه همه چیز آروم بود و به خوبی پیش میرفت ... بوسه ها ، لمس ها و لبخند هامون هر لحظه و هر ثانیه اش بهم طعم بهشت میداد ، اینکه عشق بورزی و عشق دریافت کنی...

ولی...تو یک دفعه غیب شدی مثل یک تیکه یخ که وقتی توی آفتاب قرار میگیره ، ذوب میشه و چیزی ، حتی یه رد خیس هم ازش باقی نمیمونه غیب شدی..

همه جا رو زیر و رو کردم هر جایی رو که فکرشو بکنی گشتم ، از دوستات متلمسانه پرسیدم که ازت خبری دارن یا نه ولی...هیچ ...هیچ ردی ازت نبود..

تو نبودی ، رفته بودی...طوری که انگار از اول اصلا وجود نداشتی و همه چیزهایی رو که باهات تجربه کرده بودم خیالاتی خام و توهمی بیش نبوده...توهمی مبهم..!!

به معنی کلمه دیوونه شده بودم ...تو نبودی ...آرامشم نبود... قلبم دیگه با شور نمیتپید و انگار که از کار افتاده باشه ، با آروم ترین حالت ممکن میزد... هی خودمو با اینکه شاید مثل اون پونزده روز خودت دوباره یک دفعه سروکله ات پیدا میشه و میای حسابی از دلم درمیاری ، دلداری میدادم .. ولی سه تا پونزده روز گذشت و ازت خبری نشد.

هر روز و هر شب برات پیام میگذاشتم و بهت زنگ میزدم به امید اینکه شاید یکی از زنگ هامو جواب بدی یا یکی از پیام ها مو ببینی...

گذشت و گذشت ....هر روز با دلی پر درد و قلبی شکسته به خونتون میرفتم که شاید خبری ازت بگیرم ولی هیچی..هیچ...

دیگه نمیدونستم کجا باید دنبالت بگردم.. همه جا رو زیر و رو کرده بودم و ناامیدتر از هر زمان دیگه ای شده بودم..

هر روز امیدم به دوباره دیدنت کم و کمتر میشد و دلم هر روز پر از غم و دلتنگی، دلتنگی که حتی بهم اجازه ی نفس کشیدن هم نمیداد...

هزار تا فکر و خیال توی ذهنم میومد...فکر و خیال هایی پر از دلشکستگی، غم ، نفرت و سرخوردگی....

درسته...من مقصر بودم، من بد بودم، من افتضاح بودم...تو عالی بودی ، بهترین بودی، پس دلیل غم و دلتنگیم کسی نیست به جز خودم....

خودمو هر روز سرزنش میکردم و عشقی که از تو توی دلم مونده بود رو جایی درون حفرات قلبم قایم کردم به امید روزی که یک بار..فقط یکبار دیگه ببینمت و شاید اون روز بتونم عشقت رو از توی حفرهی دفن شده اش بیرون بکشم...شاید...شایدم نه...

گذشت و گذشت...شب ها روز و روزها شب شدن..... از اون روزی که تو منو یه صبح نزدیک طلوع خورشید توی یکی از سردترین روزهای سال تنها گذاشتی یک سال ونیم گذشت...

یک سال و نیمی که برای من بیشتر از هزار سال بود....یک سال و نیمی که برای من پر از غم و دلتنگی با قلبی شکسته بود.

من دانش آموز ساکت مدرسه که گهگداری لبخندی به لبش میومد و چشماش با دیدن عشق قد بلندش می درخشید به ساکت ترین، گوشه گیرترین و غمگین ترین تبدیل شده بودم، کسی که هرکس از دور بهش نگاه میکرد میتونست ابرسیاه غم رو دورم حس کنه..

توی یک سال و نیم کاری به جز درس خوندن نداشتم، اینقدر درس میخوندم که گاهی شاید کمتر از 4 ساعت در روز می خوابیدم و استراحت می کردم.

گوشه ای از قلبم همش بی تابی تو رو میکرد و هنوز عاشقانه منتظرت بود ولی من هر روز به خودم به دروغ می قبلوندم که دیگه منتظرت نیستم و هیچ وقت دیگه نمیخوام ببینمت... هی به خودم میگفتم رفت...تنهات گذاشت...رهات کرد...پس منتظر نمون..!!

ولی... نمیشد...عشق این حرف ها حالیش نمیشه ، میشه؟؟

تنها چیزی که یکم آرومم میکرد و منو از حال وهوای درونم خارج میکرد ، نوشتن بود...نوشتن منو به درون رویا ها و خاطراتمون میبرد...

میدونی عشق تو مثل آتیش گرم بود و منو گرم میکرد ، از سرما نجاتم میداد و مقابل یخ زدگی ازم محافظت میکرد...ولی عشقت منو به آتیش کشید... از درون سوزوندم و بعد رفتنت آتیش عشقت خاکستر شد...خاکستر شد و فقط دودش باقی موند ، دودهایی که وجودم رو سیاه کرد و باعث خفگیم شد...راه تنفسی برام باقی نذاشت...

من الان زنده ام ولی گرمایی نیست که وجود یخ زده ام رو گرم کنه و هوای آزادی نیست که استشمامش کنم....

یبار یک جا خونده بودم ، " عشق مثل گیاه پاپیتال ، گیاه پاپیتال دور گیاه میپیچه و ذره ذره ی وجودش رو میکشه و گیاه رو از درون نابود میکنه..."

فکر کنم عشق توام برای من همین جوری بود، دورم میپیچید و من احمقانه بابتش شاد بودم...ولی؟!

عشقت وجودم رو از بین برد....

قلبم رو شکست و

روحم رو زخمی و لکه دار کرد....

Your Memories ♡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora