Chapter 4 " Loving You "

142 46 9
                                    

دوست داشتن تو از همون اول حس خیلی خاصی میداد حسی متفاوت با همه حس ها ، حسی شیرین در عین تلخی ، حسی گرم در عین خنکی ...حسی کاملا خاص و متفاوت...

با تو همه ی وجودم دچار دگرگونی میشد ، تمام وجودم پر از حس و حواس میشد و همه ی اون حس ها تو رو طلب میکرد.

اولین باری که به خودم اعتراف کردم دوست دارم و از همون اولی که دیدمت عاشقت شدم ، وقتی بود که با مدرسه به اردوی علمی رفتیم ؛ اردویی که باعث شد احساساتم رو درک کنم و با خودم بگم با تمام وجودم عاشقت شدم...!!

اردوی علمی مدرسه ، اردویی یک هفته ای به دامان طبیعت ومناطق حفاظت شده بود تا ما با مادر طبیعت ارتباط برقرار کنیم و یاد بگیریم برای حفاظت ازش بیشتر تلاش کنیم .

اردو توی یه کمپ جنگلی کوهستانی توی دامنه کوه کنار یه دریاچه برگزار میشد .

یادمه همه ی بچه ها از طبیعت اونجا به وجد اومده بودند....توهم همینطور...تو بیشتر از همیشه لبخند میزدی ومی تونستم بفهمم از صمیم قلبت شادی...

یادمه توی گروهبندی وقتی با من توی یه گروه نیوفتادی به زور و بدون توجه به حرفای مربی منو کنار خودت کشوندی و گفتی :

" مسئولیت بکهیون با منه... "

همه ی بچه ها متعجب شده بودن ، یکی از بچه ها که اگه اسمشو درست یادم باشه هیوجو بود بهت گفت : " پارک بگو ببینم ، بین تو و بیون خبریه؟؟ "

وقتی هیوجو این سوال رو بلند جلوی همه ی بچه هایی که اونجا بودن پرسید تو خنده ای کردی و شونه ای بالا انداختی و خیلی راحت جوابشو دادی : " معلمومه که نه ، من فقط سعی دارم بیون رو از لاک خودش بیرون بشکم همین... "

همین...!!! تو، خیلی راحت این حرفو زدی و چشمای لرزون و قلب بی قرار منو ندیدی ، منی که از فکر تو و با تو بودن، قلب توی قفسه ی سینه ام میلرزید و برای چند ثانیه از شادی پمپاژش رو فراموش کرد...

اصلا متوجه ی حرفایی که به بقیه میزدی نمیشدم فقط با ترس و هیجان به ضربان و لرزش قلبم گوش میدادم ، حتی وقتی مچ دستمو چسبیدی و منو دنبال خودت کشیدی هم متوجه اطرافم نبودم.

تمام مدت اردو لبخند از روی لب هات کنار نرفت و خیلی ناجوانمردانه چال لپ افسانه ایت رو به همه نشون می دادی ، و انگار که لبخندت ویروسی باشه همه با تو لبخند میزدن..!! حتی منم با لبخند تو لبخندی روی لبم میومد و شادی و آرامش رو درون تک تک سلول ها و نورون های بدنم حس میکردم.

اون اردو و لبخند های دیوانه کننده ی تو باعث شد با احساساتم رو راست باشم و بفهمم علاوه بر اینکه برام جذابی و برات خیلی زیاد احترام قاعلم ، دوستت دارم...!!

دیگه برای خیره شدن بهت ، طراحی کردنت ، تحسین کردنت دلیل داشتم ...

قلبم خواستار تو بود و من هیچ اختیاری روی قلب و احساساتم نداشتم..

نمیدونم تو متوجه احساساتم میشدی یا نه....ولی من خیلی خوب احساساتم رو میفهمیدم و میدونستم باید حتما بهت بگم که چه احساسی درباره ات دارم و بگم قلبم با فکر کردن بهت چطور میلرزه...

میدونستم که به احتمال زیاد احساساتی که بهت دارم برات عجیب و گیج کننده است و حتما با یه لبخند زیبا ردم میکنی و دیگه هیچ وقت نگاهتو بهم نمیندازی ...خب تو چانیول بودی پارک چانیولی که همه دوسش داشتن حتی مدیر ، معلم و سرایدار...

پارک چانیولی که توی همه چیز بهترین بود و هیچ کس به پاش نمیرسید ....پارک چانیولی که همه ی دخترا روش کراش داشتن و اون رو مرد آینده شون تصور میکردن... تو پارک چانیول بودی ولی من...من فقط و فقط بیون بکهیون ... یه دانش آموز ساکت ، خیلییی ساکت...بی حاشیه ....هیچ کس کاری به کارم نداشت و منم کاری به کار کسی نداشتم...البته به جز خود تو...

اینو میدونستم که اگه بهت نگم با قلبم چیکارا کردی ، پشیمونیش مثل زهر سراسر سلول های بدنم پخش میشه و دونه به دونه...تک تکشون رو نابود میکنه...برای همین با خودم عهد بستم که بهت احساسات پاک و خالصانمو بگم....بگم که چقدر برام مهم شدی و قلبم هر ثانیه و هر لحظه خواستار توعه...بگم که با دیدنت همه چیز رو فراموش میکنم و کل تمرکزم میشه تو...

تو میشی نقطه مرکزی دایره ی زندگیم و من هی دورت چرخ میزنم و همه حواسم تبدیل میشه به یه جفت چشم که تو روببینه و یه جفت گوش که صداتو بشنوه و توی اعماق قلبم ذخیره کنه...  

Your Memories ♡Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang