[Madness]

100 24 69
                                    

اشتون میتونست نور کاذب صبح رو توی آسمون سرمه ای رنگ ببینه،برای خوابیدن خیلی دیر شده بود.
"خسته ای؟"
از لوک پرسید و با انگشت شصتش لب های خشکیده ی پسر بلوند رو نوازش کرد،
"یکمی"
اشتون آروم لبخند زد و لوک ناخوداگاه سرش رو به دستای پسر هزلی تکیه داده بود،
"فردا صبح توی مدرسه کلاس داری!"
اشتون با یه تناژ معمول گفت تا لوک رو به استرس نندازه،و ننداخت.
"اوهوم،میدونم!"

لوک گفت و خودش رو بیشتر بین پاهای اشتون فرو برد و گذاشت پاهای پسر فندقی کامل حبسش کنن،جوری که حتی اگه بخواد نتونه تکون بخوره.
"خیلی ساکتی لوکی."
پسر هزلی زمزمه کرد وقتی زیر گوش لوک رو آروم میبوسید و پسر چشم آبی نمیتونست جلوی راه رفتن خون پوستش رو بگیره،

"فقط دارم فکر میکنم."
لوک بالاخره گفت و توی ذهنش صورت اشتون رو تصویر میکرد،که الان چه شکلی نگاهش میکنه و توی ذهنش اشتون لبخند میزد،موهای خودش که از کف سرش تازه درومده بودن زیر نور آفتاب برق میزدن نصف صورتش رو پوشونده بودن،همونطور که دستاش دور لوک حلقه شده بودن و آروم سرشونه هاش رو میبوسیدن،
"به چی؟"
لوک سرش رو تکون داد تا غبار خیالی افکارش بریزن،

"به اینکه باید برم خونه الان ولی...نمیخوام برم."
لبهاشو آویزون کرد وقتی دروغش رو میگفت،اون همیشه رویاپردازی میکرد و نمیخواست اشتون این رو بدونه،حداقل الآن.

"همدیگرو دوباره صبح میبینیم"
اشتون آروم گفت قبل از اینکه همراه لوک بلند شه،لوک دستهاش رو محکم دور گردن اشتون حلقه کرد و لبهاش رو آروم به لبهای اشتون که مزه ی کولا میدادن فشار داد،بی حرکت ایستاد تا اشتون خیلی ماهرانه ببوستش،
"مراقب خودت باش"
اشتون بین بوسه زمزمه کرد وقتی لوک زبونش رو روی لب پسر هزلی کشید،
"باشه هزل نات"

اشتون از اون نیک نیم جدید لبخند زد؛به لوک که از در پشتی خونه بیرون میرفت نگاه کرد،تا صدای برخورد پاهای لوک به آب دریا که تا بالای صخره ها میومد رو شنید؛چشم هاش رو بست به آسمون که گرگ و میش بود،نگاه کرد.
لازم نبود تلاشی کنه تا چشم هاش بدون هیچ بغضی پر از بلور های یخ زده ی آب بشن،راه رفت تا به کنار استخر برسه،پاهاش رو توی آب نیمه ولرم سُر داد و سعی کرد به چیزی فکر نکنه؛
لوک توی ذهنش شبیه جیوه روی سطح شیشه،شبیه الکل توی رگ،شبیه عطر توی هوا؛پخش میشد.
اون خودش رو میشناخت و میدونست اگه بخواد از بالا به این ماجرا نگاه کنه؛اون پسر بلوند همیشه ترسیده،همه ی وجودش رو پر کرده.

همین باعث میشد که بتونه راحتتر هوای سنگین دم صبح رو تنفس کنه.

لوک کلید رو توی در چرخوند و بدون توجه به پاهای خیس برهنه اش،رفت تو و گذاشت پاچه های خیس شلوارش قطره های کوچیک آب رو روی پارکت ها جا بذارن،از پله ها بالا رفت و سیلور توی راهرو خوابیده بود و با چشم های خمارش به تنها لامپ روشن خونه زل زده بود؛
"سیلور"
گربه ی طوسی آروم میو میو کرد و سمت لوک چرخید تا پسر بلوند بغلش کنه؛
"بیا اینجا فرشته ی کوچولوم"
لوک زمزمه کرد و کف راهرو کنار سیلور دراز کشید،
سیلور روی سینه اش پرید و خودش رو زیر گردن لوک جا داد؛

"بهم گفت عاشقمه"
لوک بی مقدمه شروع کرد،در حالی که سینه ی خالیش بالا پایین میرفت،از خوشحالی!
"و میدونی؟چشم هاش میدرخشیدن."
سیلور گنگ به لوک نگاه کرد و پسر بلوند دوباره با شیطنت خندید،
"راجب اشتون حرف میزنم"
گربه ی چشم عسلی سرش رو جای قبلی برگردوند،
لوک دست هاش که با لاک اکلیلی طلایی تزیین شده بودن رو بین گوش هاش جا داد و اونجا متناوب نوازش کرد.
"اون قراره دوسم داشته باشه..."
لوک بین خمیازه اش گفت و آروم چشم هاش رو مالید،
"به جای مامان...به جای بابا،به جای هرکسی که هیچوقت منو دوست نداشت"
پلک های سنگین لوک روهم افتادن،
"اون قراره دوسم داشته باشه..."

صدای زنگ تلفن چیزی بود که لوک رو مجبور کرد چشم های سنگینش رو باز کنه؛روی پهلوش چرخید و کورکورانه دکمه ی هوم گوشیش رو فشار داد و صدای اشتون توی گوشیش پیچید؛باعث شد لبخند بزنه.
"بیداری آبی؟"
لوک لب هاشو بهم فشار داد و فقط صدای هوم از ته گلوش اومد؛اشتون خندید.
"لباس بپوش،میام دنبالت بچه"
لوک آروم نفس کشید و به زور جواب داد؛ساعت حدود ده بود.
"باشه،منتظرتم"

نفسش رو حبس کرد تا خواب از سرش بپره،سریع از جاش بلند شد و با چشم های بسته سمت حموم تلو تلو خورد،احساس خیسی و شوری میکرد ولی هیچ چیز حس بدی نمیداد؛تا وقتی توی ذهنش اشتون مشغول لباس پوشیدن و آماده شدن برای دیدن پسر بلوند بود،هیچی حس بدی نمیداد.
لباس هاش رو بی نظم جلوی در انداخت و آب گرم رو باز کرد و زیر دوش ایستاد تا از وسط سر تا نوک پاهاش رو خیس کنه.

شامپوی لیموییش رو،روی سرش ریخت و تند تند زیر آب فرفری های بلوندش رو شست و حوله ی سفیدش رو دور کمرش پیچید؛اشتون آخرین بار از همین استفاده کرده بود.

سرش رو تکون داد تا موهاش کم کم خشک بشن؛مرطوب کننده اش رو روی دستاش پخش کرد و پیشونیش که همیشه توی سرما ترک میخورد و مرطوب کرد،
جین سیاهش رو برداشت و تیشرت لیموییش رو سریع پوشید؛سیگارش رو توی جیب جینش جا داد و گیتارش رو روی دوشش انداخت.

اشتون جلوی در بود؛لوک میتونست صدای بوق ماشینش رو بشناسه،پله ها رو پایین دوید و حس میکرد پاهاش روی زمین نیستن؛اشتون تقریبا هرروز میومد دنبالش و هرروز برای لوک حس جدید بودن داشت.
"هِی مونلایت"
لوک قبل رسیدن به ماشین تقریبا بلند گفت؛
"هی سوییتی"
اشتون زمزمه کرد و لوک در ماشین رو بست و سمتش خم شد؛سرشونه اش رو بوسید.
"خوب خوابیدی؟"
"آره تقریبا"
لوک زمزمه کرد و به شیشه تکیه داد،افکارش رو دست آهنگ بلینک 182 سپرد وقتی دست چپ اشتون یه جایی نزدیک زانوش رو نوازش میکرد.
-------------------------------------------------------------
[Looking up to the sky,we belong to a same star]
    لذت ببرید،آل د لاو،وی♡

Superbloom[Lashton]Where stories live. Discover now