[Jealousy,Cal's life story]

155 38 96
                                    

"آقای همینگز"
صدای ظریف زنونه ی خانم ایروین،لوک رو مجبور کرد که نگاهش رو از اشتون برداره،دیگه نمیتونست درست لبخند بزنه،

"بله خانم ایروین"
لبخند زن روبروش شبیه لبخندای اکلیلی اشتون،شیرین ترین بود!
"ویدیوهات رو توی یوتیوب دیدم،با این حال چیز زیادی برای گفتن نمیمونه"

لوک سرشو پایین انداخت و لبخند زد،بلافاصله بعدش به خانم ایروین نگاه کرد.
"پس به نظرتون من توانایی اداره کردن یه کلاس رو دارم؟"

لوک پرسید،تا فقط یه حرفی زده باشه،اون میدونست که جدیه و بچه ها ازش حساب میبرن،پس خیلی نگرانش هم نبود.
"آره،به هرحال تو با بچه هایی سروکار داری که خیلی ازت کوچیکتر نیستن،فقط ۸ساعت توی هفته"
لوک به برگه هایی که به نظر میومد جدول زمانی کلاس ها باشن نگاه کرد؛و کاغذ کناریش،یه قرار داد به نظر میومد.

لوک میتونست سنگینی نگاه اشتون رو روی خودش حس کنه،قرار نبود برگرده؛با خودش میجنگید!
"خب نظرت چیه آقای همینگز؟"

لوک میتونست حس کنه مادر پسر موردعلاقه اش دلش میخواد اون رو به اسم صدا کنه و لوک قرار بود انجامش بده؛به هرحال اون یه ایروین بود.
"لطفا به اسم صدام کنید خانم ایروین"
لوک با چشم های آبیش که روشن تر از همیشه به نظر میومدن به مدارکش که روی میز جلوش بود اشاره داد.

"لوک"
پسر بلوند از شنیدن اسمش لبخند زد و سرتکون داد.

اشتون داشت از بیرون نگاهش میکرد؛خنده ی لوک رو دوست داشت.
لوک با چشم هاش روی قرار داد پایین اومد؛همه چی رو نگاه کرد و با خودکار آبی رنگی که کنار دستش بود پایین ورق رو امضا کرد.

"خانم ایروین"
لوک قراردادش رو به سمت زن چشم رنگی روبروش هل داد و یکم از لیوان آب روی میز خورد!
"پس فردا ساعت نه و نیم،میبینمت لوک"
لوک باهاش دست داد و از دفتر بیرون زد،اشتون هنوز اونجا نشسته بود و لوک با دیدنش نتونست جلوی هجوم آدرنالین به رگ هاشو بگیره.
اشتون منتظر به لوک نگاه کرد،
"مرسی برای...اینا"

لوک گفت و هرجایی جز صورت اشتون رو نگاه میکرد.
گوشیش رو درآورد و به کلوم تکست داد که همه چی خوب پیش رفته،چند قدم از اشتون فاصله گرفته بود و احتمالا نمیخواست برای خداحافظی پیشش برگرده.

اشتون سرشو بلند کرد و دید لوک پاهای خسته اش رو داره انگار دنبال خودش میکشه،
"لوک"

لوک برگشت و اشتون رو دید با چند قدم فاصله!
اشتون از کار ناخوداگاهاش چشم هاش رو چرخوند و حتی نمیدونست چرا لوک رو صدا زده،ولی به هرحال دیدن ایوان که براش دست تکون میداد نجاتش داد
"میخوای تا یه جایی برسونیمت؟"
اشتون گفت و لوک دنبال دلیل جمع بودن فعلش گشت،و ایوان رو دید.
نفسشو با فرسودگی بیرون داد ولی نمیتونست به اشتون لبخند نزنه.

Superbloom[Lashton]Where stories live. Discover now