[Sunrise]

178 36 110
                                    

You are the only one who makes me feel alive
-------------------------------------------------------------
"حالت خوبه؟"
لوک از مایکل پرسید که تقریبا تو بغل اشتون مچاله شده بود و به زور داشت راه میومد،
"چقدر پله اینجا...هست"
مایکل با عجز زمزمه کرد،لب پایینشو تقریبا جلو داده بود.
"بزار کمکت کنم"
کلوم به مایکل گفت و مایکل فقط به یه سرتکون دادن بسنده کرد؛اشتون یکم اخم کرد وقتی دستشو از دور مایکل کشید کنار خودش،لوک خنده اش گرفته بود.
کلوم دست مایکل رو دور شونه ی خودش گذاشت و دست خودش رو دور کمر مایکل،
"میتونی بیای پایین بیبی؟"
اشتون همچنان با اخم داشت اون دوتارو نگاه میکرد؛
"اوهوم"
مایکل و کلوم جلوتر رفتن و اشتون یه پله پایین تر از لوک راه میرفت؛گرچه دست پسر مو طلایی رو شونه اش بود،شبیه یه زوج ازدواج کرده ی مسن به نظر میومدن!
"چقدر سرد شد یهو"
مایکل گفت و به خودش لرزید.
اشتون به ساعتش نگاه کرد،چیزی به صبح نمونده بود.
"نزدیک صبحه،بهتر میشه"
لوک دستشو ته جیبش فشار داد،سرشو یکم تو یقه اش فرو برد.
"میخوای بغلت کنم؟"
مایکل دیگه نمیتونست راه بره،کلوم ترجیح داد به دیوار تکیه بده تا امن نگهش داره
"ماشینو کجا گذاشتی اشی؟
مایکل اروم به اشتون گفت؛موهاشو از صورتش کنار زد
"سر همین کوچه"
اشتون پشت سرش رو نگاه کرد و صورت کیوتِ مایکل که به کلوم تکیه داده؛ته قلبشو قلقلک میداد،انگار آروم ترین بود وقتی به کلوم تکیه میداد،برعکس همون آشفتگیی که کنار کمرون همیشه بهش حمله میکرد.
"دستتو دور گردنم نگه دار"
کلوم به مایکل گفت و انگشت شصت دست راستش رو آروم روی گونه ی مایکل تا کنار لبش کشید؛وقتی از پایین نگاهش میکرد.

"مثل بچه هاست"
اشتون به لوک گفت و واضحا داشت راجب مایکل حرف میزد،
"نگران نباش،کلومم مثل بچه هاست فقط طول میکشه تا ابرازش کنه"
لوک به قدم های اشتون نگاه میکرد که نسبت به قدش که کمی از لوک کوتاه تر بود،گام های بلندتری برمیداشت،لوک از هیجانی که هنوز تو رگ هاش بود مجبور بود تا حلقه ی لبش بین دندوناش فشار بده.

اشتون سوییچش رو از جیب جلوییش در آورد و در ماشین باز کرد،لوک در عقب ماشین رو برا کلوم باز کرد و کمکش کرد تا مایکل رو که واضحا سرحال تر شده بود،عقب ماشین بذاره.
"ممنون لوک"
مایکل با لبخند رو به لوک گفت و خودشو تکیه داد به شیشه ی صندلی عقب سمت راننده؛کلوم با چند سانتی متر فاصله از مایکل نشسته بود و حس میکرد فضا لازم داره،پس بهش داد.
"میخواید برسونمتون خونه؟"
اشتون ماشین رو استارت زد و از لوک پرسید که کمربندش رو میبست.
"من که...نمیتونم برم خونه"
مایکل آروم گفت و اشتون از آینه ی بالا سرش نگاهش میکرد
"تورو که میدونم از پسرا پرسیدم"
لوک و کلوم با گیجی به مکالمه ی اون دوتا گوش میدن ولی به هرحال چیزی نپرسیدن.

"هنوز لباسام اونجا هست؟"
"آره مامانم همه رو برات گذاشته کنار"
چیزی که از مکالمه ی مایکل و اش دستگیر لوک شده بود زندگی کردن اشتون با خانوادش بود،اون شیرین و آروم به نظر میومد و لوک داشت تیکه های پازل ذهنیش رو کامل میکرد،داشتن حمایت یکی مثل مادرش میتونست دلیل هاله ی انرژی دوست داشتنی اطراف اشتون باشه.
ولی چیزی که ته افکارش وول میخورد،آزار دهنده بود،"ممکنه اصلا اشتون از پسرا خوشش نیاد؟"قطعا امکانش وجود داشت ولی لوک برای این استدلال های غیرمنطقی خودشو نگه داشته بود!

Superbloom[Lashton]Where stories live. Discover now