[locked up]

142 31 64
                                    

لوک تکون خورد و ناله کرد وقتی دست چپ اشتون استخون های برجسته ی دنده هاش که از روی پوست نازک شده ی اون قسمت رو محکم فشار داد،نفس پسر بلوند همین الانشم بریده بود،
"اَش"

لوک آروم زمزمه کرد و باعث شد اشتون دوباره سمت لب های خشک شده اش بره؛لوک نفس کشید و دستش رو با اکراه پشت گردن اشتون گذاشت و سعی کرد خیلی فشار نداده وقتی اون رو میبوسه؛میتونست ضربان بهم ریخته ی اشتون رو بشنوه وقتی بدون شکستن بوسه دکمه های لوک رو باز میکنه؛لب پایین اشتون رو آروم بین دندوناش کشید و پسر هزلی بوسه رو شکست تا لوک رو نگاه کنه؛لوک آرزو کرد که میتونست چشم های اشتون رو مثل همیشه ببینه,براش خیلی تاریک بود.

سرانگشت های یخ زده ی اشتون دور کمر لوک پایین رفتن تا به دکمه های جینش رسیدن؛لوک آروم نفسش رو بیرون داد و نیم خیز شد تا اشتون رو تماشا کنه،

"لوکاس"
پسر هزلی گفت،لوک منتظر نگاهش میکرد؛
"ادامه بده"
لوک گفت و دستاش رو روی صورت گذاشت و با فاصله دادن کمرش از تخت به اش کمک کرد تا برهنه اش کنه،چند ثانیه بعد میتونست لب های یخ زده ی اشتون رو حس کنه که استخون لگنش رو میبوسه و به سمت قسمت داخلی رون پاهاش لب های خیسش رو میکشه،

لوک نفس نفس زد و ملحفه هارو بین ناخوناش کشید،اشتون سرش رو بالا آورده بود و پسر بلوند با نگرانی نگاهش کرد،
"اَش خوبی؟"
لوک از جاش بلند شد و سعی کرد بدنش رو با ملحفه ها بپوشونه؛

"خوبم،من نمیتونم لوک"
چندثانیه طول کشید تا لوک بفهمه اشتون چی میگه؛
"اوکیه اگه تو مودش نیستی..."
پسر چشم آبی با گیجی گفت و سمت نایت استند کنار تخت رفت و گوی جادویی روش که بود و برداشت و روشنش کرد،حالا میتونست اشتون رو بهتر ببینه،

"چرا؟"
پسر بلوند نزدیکتر رفت و دست اشتون رو گرفت و چشم هاشو واضحا ازش میگرفت؛لوک میتونست تبدیل به خاکستر بشه و همینجا نابودیش رو تماشا کنه؛

"هیچی...لوک"
لوک میدونست فقط توی مود نبودن ساده نیست؛
"راجب تو نیست خب؟"
اشتون ادامه داد و لوک دستش رو ول کرد و خودش رو روی تخت به عقب هول داد و سعی کرد نفسش رو تنظیم کنه؛ولی همه چی توی معده و سینه اش داشت بهم میپیچید؛حس میکرد پر از سرب مذاب شده.

"راجب اونه..."
لوک گفت و سرش رو چرخونده بود و اون دایره ی سفید رنگ رو نگاه میکرد،
"من قول دادم باهاش حرف بزنم وقتی برگشتم...میدونی خیلی بهش اهمیت میدم"
لوک نفسش رو با درد بیرون داد و میدونست چی توی راهه؛میخواست جلوش رو بگیره؛میخواست سرفه کنه و مجراهای تنفس رو کاملا باز نگه داره ولی دیر شده بود،چشماش سیاهی رفتن و چیزی حس نمیکرد،

وقتی اشتون دستاشو گرفت و حواسش بود که لوک ناخون هاش رو توی پوست خودش فرو نکنه.
"منو نگاه کن لوک"
لوک دست و پا زد تا به اشتون آسیب نزنه؛نمیخواست استخونای پسر بزرگتر رو خورد کنه،
"لوک..."

Superbloom[Lashton]Where stories live. Discover now