Tea or coffee?

89 24 11
                                    

اگر تا دو روز پیش ازش میپرسیدن قطعا بیرون رفتن تو یه صبح زمستونی اونم وقتی که هنوز هوا روشن نشده، ایده جالبی به نظر نمیومد. ولی اگر بعد از اون لحظه ازش میپرسیدن، بهترین تصمیم زندگیش بود!
بدون تعلل بیشتر وارد گل فروشی که در واقع بیشتر شبیه یه کافه بود شد. چیز عجیب دیگه‌ای که توجهش رو جلب کرد فنجون های قهوه روی میزها بود! حتی روی میزایی که کسی پشتشون نبود، فنجون های قهوه‌ و احتمالا چایی بودن که ازشون بخار بلند میشد. انگار صاحب گل فروشی میدونست قراره در اون لحظه یکی که داره از سرما میلرزه و هوس یه نوشیدنی گرم کرده، از راه برسه!
تقریبا 5 دقیقه بود که فقط به فضای داخل گل فروشی خیره مونده بود! ولی هیچکس حتی نگاهشم نمیکرد و همه مشغول کار خودشون بودن. به این فکر کرد که "مردم اینجا چقدر عجیب غریبن!". درسته که تا به حال از خونه بیرون نرفته بود یا حتی با کسی زیاد صحبت نکرده بود ولی هیچوقت حتی تو داستان هایی که میخوند همچین جایی وجود نداشت!
تجربه جالبی بود و در عین حال تا حدودی ترسناک! حداقل نکته مثبتی داشت و اون، این بود که دیگه نیازی به سفارش نوشیدنی و حرف زدن با کسی نداشت و میتونست فقط اونجا بشینه و به منظره رو به روش خیره بشه!
مثل بچه های دو سه ساله که تازه دارن نسبت به دنیای بیرونشون درک پیدا میکنن، دوست داشت با آدما حرف بزنه و کنارشون باشه. یا صدای خنده‌اش با دوستاش مثل صدای خنده هایی که توی گل فروشی پیچیده بود، بپیچه! ولی اشتیاقی که نسبت به آدما داشت باعث نمیشد ترسش نسبت بهشون کم بشه! پارادوکس پیچیده‌ایه که هم عاشق چیزی باشی و هم ازش بترسی و البته به جز پیچیده بودن باعث سردرگمی میشه.
بیشتر از دو ساعت به منظره رو به روش خیره شده بود و تو افکار همیشگیش فرو رفته بود. خیلی عجیب بود که هیچکس نه بهش اعتراضی کرده بود و نه حتی راجع بهش کنجکاو بود! توی داستانایی که میخوند هر کس برای خودش یه جای رویایی داشت. یه شهر رویاها! احتمالا شهر رویاهاش رو پیدا کرده بود. جایی که نه کسی کاری به کارش داشت و نه نیاز بود جواب پس بده. انگار این شهر رو برای اون ساخته بودن!
"هی پسر جون ببخشید که تمرکزت رو بهم میزنم، ولی نمیخوای که تا ابد به یه لیوان خالی خیره شی؟! حداقل بده واست یکم... راستی قهوه میخوری یا چای سبز؟"
درسته قرار نبود اون وضع رویایی تا ابد ادامه پیدا کنه. ولی حرفایی که اون پیرمرد یا در واقع بهتره بگیم صاحب گل فروشی بهش زد، زیادم آزار دهنده نبود! فکر کرد که شاید "ادما و حرفاشون اونقدرام آزار دهنده نباشن!"
"مثل اینکه از دست رفتی! عاشق که قطعا نشدی. البته شایدم داری تو عشق خودت میسوزی چون زیادی خوشتیپی! در هر صورت نگفتی، چای یا قهوه؟"
"من که چای میخوام!"
صدای پسر جوونی بود که از پله های سمت چپ گل فروشی که زیاد تو دید نبود پایین میومد.
"پسرم تو میدونی چرا یه پسر همسن و سال خودت ممکنه دو سه ساعت به لیوان خالی تو دستش خیره شه؟"
"پدر بزرگ عزیزم بازم میبینم بیکار شدی نظرت چیه تا دانشگاه باهام پیاده بیای؟ تازه هوا خیلی خوبه جوری که خون تو رگات قندیل میبنده!"
"بیا چایت رو بگیر برو پی کارت بچه جون!"
در طول بحث اون نوه و پدربزرگ ساکت نشسته بود و همچنان به همون لیوان خالی خیره بود. حتی چشم هاش رو از اون لیوان نگرفته بود که ببینه اون پسر پر حرف چه شکلیه!
"اوه چایمون تموم شد. حالا چه بخوای چه نخوای باید قهوه رو بخوری. فقط یکم تلخه مشکلی نداری؟"
سرش رو به دو طرف تکون داد که نشون میداد مشکلی نیست.
"به به بالاخره افتخار دادین یه ریکشنی به ما نشون بدین! کاش این پسرم مثل تو بود!"
فنجون رو که حالا به خاطر قهوه‌ای که توش بود داغ شده بود از دست صاحب گل فروشی گرفت. صدای کشیده شدن صندلی رو به روش رو شنید احتمالا همون پسری که پدربزرگش آرزو میکرد کمتر حرف بزنه،  رو به روش نشسته بود.
"هی سلام!"
ناخوداگاه سرش رو بالا برد و به اون پسر نگاه کرد. باید سلام میکرد درسته؟
"سلام!"
احتمالا خودشم صدای خودش رو نشنیده بود! ولی مهم نبود تا وقتی طلوع خورشید همزمان بود با شنیدن صدایی که میتونست قهوه تلخش رو شیرین کنه. و چهره‌ای که با انعکاس نور میتونست روزش رو روشن کنه!

CriminalWhere stories live. Discover now