حتی این که کسی بخواد ساعت 5 صبح بره دانشگاه هم چیز عجیبی بود. "فقط این خانواده انقدر عجیب بودن یا کل مردم اینجا این خصوصیت رو دارن؟"
"هی میدونم خیلی حرف زدم ولی تو حتی یه کلمهاشم گوش ندادی. به هر حال... قهوهات احتمالا مثل هوای بیرون سرد شده نمیخوای بخوریش بده من!"
درسته اون پسر خیلی حرف میزد ولی مثل اینکه راست میگفت چون احتمالا اگر تا پنج دقیقه دیگه قهوه رو تموم نمیکرد مجبور میشد یه فنجون زهرمار نوش جان کنه!
سریع قهوه رو خورد و از جاش بلند شد. صندلی رو پشت میز مرتب کرد. و حالا؟ باید حساب میکرد؟ اصلا چندتا فنجون قهوه خورده بود؟ چه شرایط وحشتناکی!
"هی پسر جون میبینم که بازم مثل چوب خشکت زده! اگه بازم قهو-"
"میخواستم حساب کنم."
صاحب گل فروشی چند لحظه مکث کرد و این باعث شد فکر کنه "حرف بدی زدم؟"
"نیازی نیست پسر جون اینجا مثل یه کافی شاپ یا همچین چیزی نیست که بخوای حساب کنی. همونطور که میبینی گل فروشیه و اگر گل میخوای بگو!"
اوه پس گند زده بود! البته حتی اینم اینجا عجیب بود. یعنی آدما واقعا اینجوری بودن؟ یا شایدم یه سری از آدما؟
"چه کیف پول گرون و قشنگی!"
صدای اون پسر رو اعصاب بود که حالا تقریبا از جاش بلند شده بود و آماده رفتن به دانشگاه بود.
باید تشکر میکرد؟ خوشبختانه قبل از اینکه گند دیگهای به بار بیاد خود اون پسر حرفش رو ادامه داد.
"خوش به حالت حتما تو یه خانواده پولدار بزرگ شدی! خیلی بیرحمانه نیست پدربزرگ؟ اون احتمالا هم سن منه ولی لابد کل عمرش رو خوش گذرونده بدون اینکه نگران پول دراوردن یا اجاره خون-"
"اینطور که فکر میکنی نیست!"
شاید کمی عجیب باشه کسی که تا اون موقع ساکت بوده حالا بخواد از حق خودش دفاع کنه.
"درسته هیچوقت نگران پدر و مادرم که از صبح تا شب دنبال کار و پول باشن نبودم، هیچوقت نگران نبودم که بچه های دیگه به خاطر لباسام مسخرهام کنن. ولی میدونی چیه؟ تا همین الان تو یه جهنم زندگی میکردم. پس لطفا آرزو نکن جای من یا امثال من باشی! هر کس مشکلات خودش رو تو زندگی داره. و مشکلات هرکس به نظر خودش بزرگترین و سخت ترین مشکل دنیان و هیچکس تو دنیا از اونا بدبخت تر نیست. ولی اینطور نیست. هر چقدرم که به نظرت یه آدم خوشبخت بیاد بازم مشکلات خودش رو داره!"
بعد از سالها ساکت موندن این اولین باری بود که افکارش رو به زبون میاورد! حس میکرد اگر الان اون حرف ها رو نزنه خفه میشه. اینجا دیگه خبری از پدر و مادرش نبود که به خاطر عقایدش تنبیهش کنن پس میتونست راحت حرف بزنه نه؟
مثل اینکه صاحب گل فروشی خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود ولی این در مورد نوهاش صدق نمیکرد. احتمالا بازنده بحث اون بود و هیچ جواب قانع کنندهای برای اون پسر پولدار نداشت پس ترجیح داد فقط مات و مبهوت بمونه! البته باختن تو یه بحث چیزی نبود که باب میلش باشه پس باید یه روزی شکستش میداد!
خودش هم از حرفا و لحنش تعجب کرده بود. یادش نمیاد حتی در کل سال های زندگیش اونقدر صحبت کرده باشه! ترجیح داد سریع تر از اون گل فروشی بیرون بیاد. البته انقدر هول شده بود که هر لحظه احتمال داشت پاش به گوشهای گیر کنه و نقش زمین بشه! البته که این صحنه بعد از برنده شدن تو اون بحث و بدون هیچ دفاعی از طرف رقیبش زیاد جالب نبود!
پس میتونست اینجا یه زندگی آروم و همونطور که خودش میخواست داشته باشه بدون اینکه به خاطر عقایدش مورد آزار قرار بگیره؟
صدای قدم هایی که از روی حرص گذاشته میشدن رو از پشتش میشنید. درسته رقیب پر حرفش بود که احتمالا به خاطر شکستش عصبانی بود!
"هی چیه فکر نکن عاشق چشم و ابروت شدم راه دانشگاهم اینوریه!"
"تا قبل از اینکه بگی فکری نکرده بودم ولی الان ترجیح میدم اینطور فکر کنم که داری تعقیبم میکنی!"
"اونقدرام که نشون میدادی مظلوم و ساکت نیستیا!"
"ساکت نیستم فقط نمیدونم باید چی بگم!"
"الان که خوب جلو پدربزرگم زدی خاکشیرم کردی بعد حالا بلد نیستی حرف بزنی؟"
معلوم بود هنوزم عصبیه! ولی واقعیت، واقعیت بود. چه اون می پذیرفت چه نه!
"مشکلی با شنیدن حقیقت داری؟"
"نه ولی از باختن متنفرم!"
"درک میکنم."
"هوف مثل اینکه واقعا توانایی ارتباط برقرار کردنت صفره!"
حتی مدل آشنایی با اولین و تنها دوستی که قرار بود در کل زندگیش داشته باشه عجیب بود. چرا همه چیز در مورد اون پسر پر حرف و رو مخ که از باختن متنفر بود عجیب بود؟
YOU ARE READING
Criminal
FanfictionCRIMINAL Couple: dotae سلام امیدوارم حالتون خوب باشه این اولین فیکیه تو واتپد آپلودش میکنم و امیدوارم مورد پسند قرار بگیره و فلاپ نشه~