روز اول دانشگاه به بهترین شکل ممکن تموم شد. هیچ اشتباهی نکرده بود و حالا با خوشحالی میتونست بره و قدم بزنه. چقدر بد که هیچ دوستی نبود تا باهاش قدم بزنه. البته اگر دوستی هم داشت، احتمالا با این اخلاقیاتش از دستش فرار میکرد! علاقهای به اجتماعی شدن نداشت چون معتقد بود اجتماعی شدن یعنی همرنگ مردم شدن و خب مثل بقیه مردم بودن چیز خوبی نبود؟ البته از امروز صبح به معنی دیگهای از اجتماعی بودن رسیده بود. در هر صورت هنوزم علاقهای بهش نداشت!
"هی بچه جون بازم که تو خیالاتت محو شدی. اگر بخوان از زندگیت یه کتاب بنویسن زیادی خسته کننده نمیشه؟ باید بنویسن کیم دویونگ رفت خوابید، کیم دویونگ رفت دانشگاه، کیم دویونگ رفت غذا کوفت کرد، کیم دویونگ رفت توالت، و حدس بزنین آخرش چی شد؟؟ کیم دویونگ همونطور که تو خیالاتش غرق شده بود افتاد تو چاه و مرد! نه نه اشتباه کردم زیادم خسته کننده نیست خیلیم جذابه میشه یه داستان کوتاه طنز که هر کی بخونتش روح و روانش شاد میشه نه؟"
شاید زمان خوبی برای خندیدن نبود ولی وسط اون خیابون نسبتا شلوغ با صدای بلند میخندید البته مهم نبود که آبروش بره یا مردم فکر کنن دیوونهاست چون از وقتی یادش میومد مردم بهش لقب احمق خل و چل رو داده بودن!
معلوم نبود فرشته عذابش از کجا پیداش شده ولی حالا اونجا بود و با تعجب بهش خیره شد بود.
خنده کوچیکی کرد و گفت:
"میدونم میدونم خیلی بامزه و باحالم. حالا پاشو خودتو جمع کن تا نیومدن جمعمون کنن! تازه اگر فکر کردی دنبالت راه افتادم سخت در اشتباهی چون فقط میخواستم ببینم خونهاتون چه شکلیه همین!"
"درسته یکم احمق و زود باورم ولی دیگه نه تا این حد-"
"در هر صورت فضولیم گل کرده بود فقط همین! راستی میخوای بیای یه قهوه بخوری؟"
"چی شده که انقدر مهربون شدی؟!"
"چی شده که بیناییت برگشته؟!"
"چی؟"
"من همیشه مهربون بودم تو کور بودی!"
بازم شروع کرد به خندیدن.
"نگفتی میای قهوه بخوری؟ الان هیچکس تو کافه نیست و منم دست تنهام بد نمیشه اگر بیای یکمم کمکم کنی!"
"احتمالا از اول برای همین نیومدی دنبالم؟"
"معلومه که واسه همین اومدم دیگه نابغه!"
اوه همه آدما انقدر صادق بودن؟ البته نباید ویژگیای اون آدم رو به بقیه آدما نسبت میداد چون احتمالا هیچ شباهتی به بقیه نداشت. وارد کافه شدن هیچکس اونجا نبود حتی پدربزرگ اون رو اعصاب.
"خب بیا بشین قهوه بخور که خیلی کار داریم!"
"باشه."
"چه بچه خوبی! راستی نمیخوای خودتو معرفی کنی بگی کیای از کجا اومدی و...؟"
باید چی میگفت؟ واقعا کی بود؟ از کجا اومده بود؟ اصلا چه اهمیتی داشت که کی بوده و از کجا اومده؟
"خب نمیخوای بگی نگو اشکال نداره. در هر صورت مجددا بگم که من لی تیونگم و همونطور که میبینی با پدر بزرگم زندگی میکنم و همین کافهای که میبینی تنها داراییمونه!"
"نه من فقط- زیاد به گذشتهام و حرف زدن راجع بهش علاقهای ندارم وگرنه مشکلی نیست. خب من تمام زندگیم رو توی یه زندان بزرگ شدم. زندانی که از بیرون شبیه به قصره ولی در واقع وحشتناک ترین زندان دنیاست. دارایی؟ هر چی از مادیات بخوای دارم ولی به جز اون هیچی ندارم!"
یکی از صندلی ها رو کشید و رو به روش نشست.
"خب الان بیشتر کنجکاو شدم تا در مورد اون زندان بدونم البته گفتی دوست نداری راجع بهش حرف بزنی در هر صورت هر وقت دوست داشتی حرف بزنی میشنوم.."
چه جمله قشنگی! 《هر وقت دوست داشتی حرف بزنی میشنوم》این جمله حتی بعد از تموم شدن کارش و بیرون اومدن از اون کافه تو ذهنش تکرار میشد.
YOU ARE READING
Criminal
FanfictionCRIMINAL Couple: dotae سلام امیدوارم حالتون خوب باشه این اولین فیکیه تو واتپد آپلودش میکنم و امیدوارم مورد پسند قرار بگیره و فلاپ نشه~