Why so painful?

131 23 12
                                    

مثل همیشه بدون صدای زنگ و از روی عادت از خواب بیدار شد. چرا باید بیدار میشد؟ نمیشد فقط همه چیز تموم شه و بفهمه همه اینا یه کابوس ترسناک بوده؟
اولین چیزی که بعد از هربار بیدار شدن به ذهنش میرسید، همین بود. تنها زمانی که آرامش داشت فقط موقع خواب بود. به هر حال حتی نمیتونست بمیره پس فکر کردن فقط عذابش رو بیشتر میکرد. اوه درسته دیشب به هدفش فکر کرده بود.
"فقط دو سال مزخرف دیگه مونده!"
هنوز روی تخت نشسته بود که صدای فریاد خدمتکار افکارش رو مختل کرد.
"جناب کیم دویونگ نمیخوای از جات بلند شی؟ پدرتون پنج دقیقه‌است که منتظره!"
اوه پنج دقیقه! چه زیاد. از اینکه حتی خدمتکار تو این خونه که بیشتر شبیه سیاه‌چال یه قصر بود، ازش راحت تر زندگی میکرد خندش گرفته بود. اجازه بلند حرف زدن، دوییدن، داشتن موبایل، تلویزیون دیدن و انجام یه لیست بلند بالای دیگه رو نداشت.
احتمالا اگر پدرش ده ثانیه بیشتر منتظر میموند، خونه رو سرش خراب میشد پس ترجیح داد فقط لباس هاش رو بپوشه و یه روز مزخرف دیگه رو شروع کنه.
••••••••••••••••••••••
چرا دردش رو احساس نمیکرد؟ همین الان یه سیلی خیلی محکم از پدرش خورده بود ولی چرا به جای دردناک بودن خنده دار بود؟ احتمالا انقدر کتک خورده بود که دیگه درد رو حس نمیکرد. بدون توجه به بقیه و با یه لبخند به قول پدرش اعصاب خرد کن، سمت کلبه کوچیک ته باغ بزرگشون به راه افتاد تا مثلا درس خوندن رو شروع کنه.
همه تعجب کرده بودن. احتمالا فکر میکردن که اون پسر خل شده. احتمالا همینطور بود وگرنه چرا باید سیلی خوردن از منفور ترین انسان زندگیش، مثل یه جوک باشه؟
به هر حال بالاخره باید یه روز از اون جهنم فرار میکرد و روح عذاب کشیده‌ و به قول بقیه "دیوونه"اش رو تعمیر میکرد. وقتی انگیزه‌ای برای کاری داشته باشی چیزی جلوت رو نمیگیره حتی داد و فریاد پدرش و خدمتکارای بیکاری که هر روز دم در کلبه جمع میشدن و بهش میگفتن "موقع عبادته. درس خوندن بسه." و یا حتی زیبایی طبیعت اون باغ هم که حاضر بود به جای چهره نحس خدمتکارا صدها سال بشینه و به اون منظره خیره بشه، نمیتونست جلوش رو بگیره.
••••••••••••••••••••••.
بازم یکشنبه...
خیلی وقت بود که یکشنبه ها منفور ترین روزای هفته شده بودن. البته این احتمالا آخرین یکشنبه‌ای بود که مجبور میشد با خانواده‌اش شام بخوره و کل روز رو در کلیسا مشغول عبادت باشه. خودشم نمیدونست چرا فقط از همون خدایی که احتمالا باعث همه این بدبختی هاست متنفر نمیشه. اگر اون خدا نبود دیگه نیازی به تحمل این زندگی مزخرف نبود. ولی چرا به جای تنفر به اون خدا علاقه داشت و در موردش کنجکاو بود؟
در هر صورت قرار نبود دیگه تو کلیسا زندانی شه یا تا یه هفته غذا نداشته باشه و یا حتی کتک بخوره. احتمالا زندگی قرار بود خیلی تکراری بشه و هیجانش رو از دست میداد. ولی کیه که از زندگی سرشار از آرامش بدش بیاد؟
18 سال تحمل بدترین رفتارها فقط چون تو خانواده‌ای به دنیا اومدی که اعتقادات خیلی محکمی دارن اصلا آسون نیست.
با لذت آخرین غذاش رو در اون قصر تنگ و تاریک تموم کرد و سمت چمدونش رفت. بدون حتی یه خداحافظی کوچیک از عوامل بدبختیش، از در منفورترین مکان زندگیش بیرون رفت. دیگه قرار نبود به اونجا برگرده و شاید دلش برای اون کلبه تنگ میشد. ولی اشکالی نداره میتونه بیرون از این جهنم یه کلبه قشنگتر برای خودش بسازه.
مثل همیشه لبخندی میزد که به نظر اطرافیانش رو اعصاب بود.

CriminalWhere stories live. Discover now