"هی تا ابد قراره این مکالمه خسته کننده ادامه پیدا کنه؟"
"اگه به نظرت خسته کنندهاست میتونی فقط دهن مبارکت رو ببندی و مثل بچه های خوب راه خودتو بری و انقدر حرف نزنی!"
"آره خب قطعا هیچ چیز تو دنیا خسته کنندهتر از صحبت کردن با یه آدم اخمو و یبس نیست!"
"کی گفته من اخمو و یبسم؟!"
"من!"
احتمالا اون پسر پرحرف راست میگفت. ولی مگه تقصیر خودش بود؟
"هی جناب اخمو نکنه ناراحت شدی؟ آخه اخمات باز شدن. وای مثل بچه ها کیوت شدی. اگه میدونستم زودتر از اینا بهت میگفتم اخمو!"
"چقدر حرف میزنی. اصلا مگه دانشگاهت چسبیده به خونه من که هنوزم راهت باهام یکیه؟"
"مگه تقصیر منه که راهم با جناب عالی یکیه؟"
دیگه جوابی نداد تقریبا گند زده بود.
اوه راستی! میتونست سوالایی که ذهنش رو مشغول کرده بودن از اون پسر بپرسه. مثلا اینکه همه اونجا آدمای عجیبی بودن؟ فقط یکم مسخره نبود که این سوالا رو بپرسه؟
"امم هی اسمت..."
"تیونگ"
"عا... تیونگ میشه چندتا سوال بپرسم؟"
"البته!"
احتمالا اون پسری که اسمش تیونگ بود قرار بود فکر کنه که یه احمقه یا شایدم یه خل و چل یا یه نره غول که فقط قد بلند کرده و هیچی از دنیا نمیدونه! ولی اهمیتی نداشت چون به هر حال مجبور بود این سوالا رو از یکی بپرسه.
"چرا ساعت پنج میری دانشگاه؟ زیادی زود نیست؟"
"دانشگاهم دوره!"
"خب چرا با ماشین و تاکسی و از اینجور چیزا نمیری؟"
"اولا که میگم راهش دوره اگه بخوام با تاکسی و مترو برم باید کلی پول بدم. دوما مگه همه مثل شما بچه پولدارن که ماشین داشته باشن؟"
"بچه پولدار بودن چیز خوبی نیست."
"حس بچه کوچولوهایی رو دارم که ماماناشون بهشون میگن فلان چیز اَخه! والا هر چی دوست پولدار داشتم خوش و خرم زندگی میکردن."
"یعنی تو خوشحال زندگی نمیکنی؟"
"هممم شاید... شایدم نه نمیدونم."
"اگه همه پولامو بهت بدم اون موقع خوشحال میشی؟"
چی؟ بازم گند! "فکر کنم اگه کلا حرف نزنم بهتر باشه!"
"همه پولامو بدم به این آدم رو مخ؟ تازه به خاطر اینکه خوشحال بشه!!؟؟؟؟" قسم خورد که دیگه تا خونه حرفی نزنه. چون هر لحظه ممکن بود گند بزرگتری به بار بیاد. حالا اون چرا هیچ جوابی نمیداد؟
"احتمالا!"
موقع بیرون اومدن از هپروته. به هر حال گندیه که زده شده در هر صورت قرار نبود کل حساب بانکی عزیزش رو خالی کنه.
"چی؟"
"آره احتمالا خوشحال میشم اگه همه پولای کسی مثل تو رو داشته باشم!"
منظورش از [کسی مثل تو] چی بود؟ یعنی فقط به خاطر یه کیف پول گرون قیمت و لباسای گرون فهمیده بود اون یه پسر به قول خودش شاد و خُرمه؟ پس مردم همونقدر که عجیب، زیبا و مهربون بودن احمق هم بودن!
"احتمالا الان داری به این فکر میکنی که چه پسر احمقی! فقط دنبال پوله! ولی به قول خودت هرکس مشکلات خودش رو داره. مشکل منم از اول زندگی مزخرفم تا همین الان پول بوده و هست پس بهم حق بده که انقدر بهش اهمیت بدم!"
درسته هیچکس نمیتونه تعیین کنه چی با ارزشه و چی نیست. برای اون پول کم اهمیت ترین چیز تو دنیا بود، اونقدر که فکر نمیکرد روزی کسی رو ببینه که پول همه دغدغه زندگیش باشه. اون نمیتونست برای بقیه تعیین کنه که اصول و قوانین زندگیشون چی باشه و نمیتونست نظر بده که کارشون اشتباهه یا درست. به هر حال هر کس اعتقادات و افکار خودش رو داشت. افکار هیچکس قرار نبود مطلقا درست و یا مطلقا اشتباه باشه. اگر نتونیم چیزی رو درک کنیم معنیش این نیست که اشتباهه!
بازم توی افکارش غرق شده بود. اونقدر که نفهمید کی راه اون پسر که اسمش تیونگ بود، ازش جدا شد و کی به خونه رسید. اوه خداحافظی نکرده بود! و شایدم تشکر بابت اینکه بعد از سالها یه هم صحبت پیدا کرده بود!
![](https://img.wattpad.com/cover/252727548-288-k37185.jpg)
YOU ARE READING
Criminal
FanfictionCRIMINAL Couple: dotae سلام امیدوارم حالتون خوب باشه این اولین فیکیه تو واتپد آپلودش میکنم و امیدوارم مورد پسند قرار بگیره و فلاپ نشه~