به دنیای شاید مزخرف و شاید قشنگ بیرون خیره شده بود. قرار بود هر روز رو همینطور خسته کننده بگذرونه؟ درسته از وقتی با اون پسر آشنا شده بود چیزایی رو تجربه کرد که هیچوقت نکرده بود ولی بازم باعث نشده بود که زندگیش از خسته کننده بودن در بیاد. باید چیکار میکرد؟ میخواست هرطور که شده به بقیه یه سری حرفا رو بزنه که در حال خفه کردنش بودن. باید مینوشت؟ سخنرانی میکرد؟ نه اون فقط باید با فرشته عذابش حرف میزد!
بدون فکر بیشتر شمارهاش رو گرفت.
"سلام"
انگار منتظر تماسش بود چون بلافاصله جواب داد.
"میدونستی قراره زنگ بزنم؟ نکنه تو خونهام دوربین گذاشتی؟!"
"نه نترس. بعدم خیلی زشته که جواب سلام کسی رو ندی مخصوصا بزرگترت بچه جون. خب حالا چیکار داشتی؟"
"اوه آره سلام- میخواستم..."
میخواست چی بگه؟ بگه اوه سلام زنگ زدم بگم نزدیک 20 ساله یه سری حرفا دارن خفهام میکنن و تو مجبوری بهشون گوش کنی چون من میگم؟
دوباره بدون فکر کاری رو انجام داده بود و به خاطرش به خودش لعنت میفرستاد.
"زندهای؟"
احتمالا تیونگ به این سکوت عادت کرده بود. هروقت که بیرون میرفتن یا حرف میزدن سکوتی به وجود میاومد که مجبور بود اون رو بشکنه.
"میخواستم بگم میشه حرف بزنیم؟"
خوبه چون چیز بدی نگفته بود و احتمالا اون پسر قرار نبود فکر کنه خل و چله!
"واقعا که دیوونهای فکر کردم میخوای بگی داری میری رگتو بزنی داشتم هیجان زده میشدم! و خب البته. فقط چون هیچیت مثل آدم نیست دقیقا چجوری قراره حرف بزنیم؟"
بازم خندید. جالب بود اون همیشه میخندید ولی وقتی با این آدم حرف میزد خنده هاش از روی تمسخر یا برای خرد کردن اعصاب کسی نبود.
"خب نمیدونم میام کافه. خوبه؟"
"هم خوبه هر وقت خواستی بیا فرقی نمیکنه 4 صبح باشه یا 4 بعد از ظهر!"
"باشه پس... خداحافظ"
"بای بای بچه لوس."
شاید واقعا دیوونه بود؟ خب الان باید میرفت و چی میگفت؟ "سلام خب من میخوام غر زندگیمو سر تو بزنم و اونقدر حرف بزنم که از کافه قشنگ بابابزرگت پرتم کنی بیرون و همه جا بلاکم کنی؟" چقدر احمقانه!
•••••••••••••••••••••••••••••••
هیچکس تو کافه نبود و همه برقا خاموش بودن. چک کرد که ساعت درستی اومده؟ مثل اینکه سر موقع اومده بود. پس چرا اونجا انقدر خلوت بود؟ نکنه اتفاقی افتاده؟
در رو باز کرد و وارد کافه شد. همچنان کسی رو ندید. باید منتظر میموند یا بهش زنگ میزد؟
اضطراب مزخرفی که داشت اجازه نمیداد راحت بشینه شروع به راه رفتن توی کافه کرد. همینطور که راه میرفت پاش به جسمی برخورد کرد که تو تاریکی دیده نمیشد.
اوه اون... تیونگ بود؟ این پسر احمق چرا اینجا نشسته؟ نکنه چون منتظر بوده خوابش برده؟ ولی روی زمین؟ مشخص بود که خوابه. روی زمین رو به روش نشست. سرش رو که خم شده بود صاف کرد.
اضطراب کلمه غریبهای نبود ولی تازه اونجا بود که فهمید همه مشکلات به خاطر جامعه و خانوادهاش نیست. همون موقع بود که فهمید حتی اگر جامعه رو اصلاح کنه یه چیزایی هست که بازم قراره زجرش بدن و آدما رو نابود کنن. فکر میکرد اگر تغییری ایجاد کنه همه چی درست میشه. فکر میکرد در اون صورت همه آدما میتونن خوشحال زندگی کنن ولی... یه حقیقتی بود که تا به حال بهش توجه نکرده بود.
اون... گریه کرده بود؟ صورتش خیس بود و چشماش پف کرده.
"تیونگ؟ هی لی تیونگ؟ بیدار شو اینجا جای خوابیدن نیست!"
البته که میدونست اون نخوابیده.
با صدای خواب آلود و شاید غمگین که در نتیجه گریه کردن خش دار شده بود گفت:
"اون نرفته مگه نه؟"
همون لحظه فهمید که شاید نباید از خسته کننده بودن زندگیش مینالید و تا میتونست از اون روزها استفاده میکرد. همونجا بود که داستان اصلی زندگیش و شاید زندگیشون شروع شد. شروعی تلخ که احتمالا قرار بود پایانی تلخ داشته باشه؟
YOU ARE READING
Criminal
FanfictionCRIMINAL Couple: dotae سلام امیدوارم حالتون خوب باشه این اولین فیکیه تو واتپد آپلودش میکنم و امیدوارم مورد پسند قرار بگیره و فلاپ نشه~