چه خبر شده بود؟ چرا اون گریه میکرد؟ چرا صورتش خیس بود؟ کی نرفته؟ داشت دیوونه میشد ولی همچنان حسی توی صورتش نبود و نمیدونست باید چه عکس العملی نشون بده. باید ازش دلیل میپرسید یا زمان خوبی برای اینکار نبود؟
به این فکر کرد که:
"نه اون حالش خوب نیست نباید ازش دلیل بپرسم."
فقط بدون هیچ دلیل و منطقی تیونگ رو بغل کرد. اون الان نیاز به این داشت که آروم شه بعدا میتونست دلیلش رو بپرسه.
بعد از چند دقیقه دیگه نمیلرزید مثل اینکه آرومتر شده بود. الان موقعش ب-
"نمیخوای بپرسی چی شده؟ مثل همیشه عین احمقا رفتار میکنی."
هنوزم صداش گرفته بود. واقعا مثل احمقا رفتار کرده بود؟ اصلا الان اینکه اون چطور رفتار کرده مهم نیست!
"مهم نیست... خب اگر آرومتر شدی میتونی بگی چی شده...؟"
هنوزم تیونگ رو بغل کرده بود.
"آره آره ولی اگر ولم کنی خیلی خوب میشه!"
هر دوشون صاف نشستن. تیونگ لبخند زده بود. اما اون لبخند خیلی براش ترسناک بود. یه لبخند تلخ که تا حالا ندیده بود.
سرش رو به سمت دویونگ برگردوند.
"میدونی از وقتی بچه بودم عادت دارم به از دست دادن کسایی که دوست دارم! ولی وقتی ننه بابام رفتن بچه بودم زیاد چیزی حس نمیکردم اما الان... خب با اون پیرمرد- نه نه بهتره بگم پدربزرگ عزیزم چندین سال زندگی کردم. کلی زحمت کشید و خب..."
نفس عمیقی کشید و یه لبخند غمگین و تلخ دیگه روی صورتش اومد.
"چند ساله کسی جز اون با کسی نبودم حتی دوست درست حسابیم نداشتم شاید فقط یکی دوتا... پس طبیعیه که الان احساس سنگینی و تنهایی کنم نه؟ آخه تنها خانوادهامم رفت."
خانواده؟ تصویر زیبایی از خانواده تو ذهنش نداشت. خانواده برای اون همیشه مایه عذابی بوده که نمیتونست ازشون فرار کنه. آرزوش بود صبح از خواب بیدار شه و ببینه اونا نیستن. براش مهم نبود چه بلایی سرشون اومده فقط میخواست دیگه نباشن. اما حالا یکی به خاطر از دست دادن خانوادهاش گریه میکرد؟ چیز غیر قابل درکی بود. این خیلی فراتر از درک اون بود.
"خب... فکر کنم... تسلیت میگم؟"
بازم یه لبخند غمگین دیگه.
"فکر کنی؟ خب میدونی الان باید تا ابد اینجا تنها زندگی کنم یکم ترسناک نیست؟ یکم... نمیدونم چه حسی دارم. احساس مرخرف و خودخواه بودن دارم. هیچوقت خانواده درست حسابی نداشتم پس... هیچوقتم دردشو حس نکرده بودم. میدونی همیشه فکر میکردم از دست دادن خانواده یا کسی که دوستش داری ترسناک باشه ولی... انگار که هیچ حسی ندارم. تمام ناراحتیم به خاطر خودمه که دیگه قرار نیست اونو ببینم و خاطراتش ممکنه آزارم بدن. و خب... نگران اینم که چطور شهریه دانشگاهمو بدم و زندگیمو بگذرونم. شبیه یه آدم مزخرف بی احساس عوضی به نظر میام؟"
اگر همچین آدمی عوضی بود پس خودش چی بود؟ اون حتی به قتل پدر و مادرشم فکر کرده بود.
خندید. بلند خندید. بلند و ترسناک جوری که دوباره داشت اشک تیونگ رو در میاورد.
"بسه... لطفا بسه دیگه نخند... دارم.. میترسم."
نمیتونست نخنده. درسته اون از اولم یه آدم روانی بود همونطور که بقیه بهش میگفتن پس چرا فقط قبولش نمیکرد؟
"خنده دار بود. خیلی خنده دار بود... پس آدما انقدر پاکن؟ فکر کنم دیگه نباید حرف بزنیم."
نفرت مثل تیری بود که به چشمش خورد و کورش کرد. درسته اون پسر بیچاره هیچ گناهی نداشت ولی نقطه ضعف هایی داشت که نمیتونست کنترلشون کنه. و اون پسر... اون تو دنیای دیگهای زندگی میکرد با آدمای متفاوت پس عمرا اگر می.تونست باهاش کنار بیاد!
YOU ARE READING
Criminal
FanfictionCRIMINAL Couple: dotae سلام امیدوارم حالتون خوب باشه این اولین فیکیه تو واتپد آپلودش میکنم و امیدوارم مورد پسند قرار بگیره و فلاپ نشه~