Damn University

76 16 5
                                    

خونه جای خسته کننده‌ای بود. چرا باید وقتی دنیای بیرون به اون قشنگی بود تو خونه می‌موند؟ ساعت هفت شده بود و باید ساعت هشت دانشگاه باشه. پس زیادم قرار نبود خونه بمونه. احتمالا دانشگاه جای ترسناکی بود برای همین هم نمیخواست دیر برسه پس فقط به راننده‌اش زنگ زد تا ماشین رو آماده کنه. مایه خجالت بود که هنوز رانندگی یاد نگرفته بود؛ در واقع اصلا شرایطی نداشت که بتونه یاد بگیره! ولی مگه بقیه درکش میکردن؟ احتمالا وقتی دوستاش می‌فهمیدن مسخره‌اش میکردن. اوه درسته! قرار نبود هیچکس مسخره‌اش کنه. اینجا دنیای داستانایی که میخوند نبود و اون دوستی نداشت که بخواد سر به سرش بذاره یا مسخره‌اش کنه. اینکه کسی نیست مسخره‌ات کنه تبدیل به حسرت بشه خیلی خنده داره.
قرار بود چیکار کنه؟ کجا بره؟ اصلا کلاسش کجا بود؟ اگه تو کلاس یکی ازش سوال میپرسید چی؟ اگه روز اولی استادا مسخره‌اش میکردن چی؟ البته اگر تا دو دقیقه دیگه راه نمی افتاد احتمالا سر اولین کلاس دیر می‌رسید و ممکن بود استادش یه موجود ترسناک باشه و نذاره بره سر کلاس و این برای اولین روزش در دانشگاه فاجعه بود.
••••••••••••••••••••••
تقریبا بیست دقیقه وقت داشت تا کلاسش رو پیدا کنه که زیادم کار سختی نبود! البته برای یه تازه وارد که برای اولین بار پاش رو همچین جای شلوغ و بزرگی میذاره آسون نبود. حالا باید از کی سوال میکرد؟
••••••••••••••••••••••
"هی هونگ اون پسرِ رو نگاه کن"
"همون که الان از اون ماشین خفنِ پیاده شد؟"
"آره خودش. فکر کنم گم‌شده و ما به عنوان سال بالاییش باید بریم کمکش"
"مطمئنی فقط به خاطر این میخوای کمکش کنی؟"
"شک نکن!"
هونگ دوست داشت از دست دوست پر سر و صداش فرار کنه و حتی حاضر بود تو یه زیر زمین سرد و تاریک زندگی کنه ولی هر روز اون رو نبینه! ولی چه میشد کرد مجبور بود تحمل کنه. اصلا وقتی درونگرا بود چرا باید با برونگرای پر سر و صدایی مثل اون دوست میشد؟
"لطفا دوباره نرو تو خیالاتت قرار بود بریم راهو نشونش بدیم"
به هر حال مجبور بود اون کار رو انجام بده. هر چی نباشه خود احمقش داوطلب شده بود که به سال پایینیا کمک کنه.
"چرا این کار احمقانه رو قبول کردم؟"
"نگو که ترجیح میدادی سر کلاس اون بای رو اعصاب بشینی؟"
"واه به یه کشف بزرگ رسیدم!"
"به به چی؟"
"اینکه تو خیلی شبیه بای‌ای"
اگر فرار نمی‌کرد احتمالا دیگه نمیتونست گردنش رو صاف کنه پس با بیشترین سرعت پا به فرار گذاشت.
"هی هونگگگگ! احمقققق! صبر کن"
"چی میگی؟"
بیا آبرو ریزی نکنیم و جلوی ورودیای جدید بچه خوبی به نظر برسیم! شاید مدیر دلش برامون سوخت.
هونگ سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.
"فکر میکنی اینجا دبیرستانه که دل مدیر واسه دانشجوها بسوزه؟ یه بار دیگه گیرمون بندازن بدبخت میشیم بدبخت میفهمی؟"
تیونگ بی توجه سمت همون پسری که احتمالا گم شده بود رفت.
"هی دوست عزیز. فکر کنم گم‌ شده باشی من مسئ- وات د هل تو اینجا چیکار میکنی؟"
••••••••••••••••••••••
پس چرا کسی پیدا نمیشد که ازش سوال بپرسه؟ ده دقیقه دیگه کلاسش شروع میشد و هنوز هیچ ایده‌ای نداشت که باید کجا بره و چیکار کنه!
و بالاخره فرشته نجات شایدم عذابش از راه رسید که با تعجب بهش خیره شده بود.
"اه البته باید حدس می‌زدم کی تو این دنیا به جز تو میتونه یه ربع یه جا وایسته و به زمین خیره شه؟"
"ده دقیقه!"
"حالا هر چی. خب مثل اینکه کلاست رو پیدا نکردی. در هر صورت من سال بالاییتم که قراره راه رو بهت نشون بدم. با کی کلاس داری؟"
"استاد لی..."
"خب ما اینجا هزارتا استاد لی داریم دقیقا کدومشون؟"
"نمیدونم!"
محکم دستش رو به پیشونیش کوبید.
"پس تو چی میدونی بچه جون! نمیتونم بردارم ببرم دم همه کلاسا بگم اینجا کلاسِ این یاروعه یا نه که. لابد حتی نمیدونی کلاس چی داری!"
"دقیقا..."
"هونگگگگگ بیا به دادم برس"
هونگ؟ هونگ کی بود؟ اوه یه آدم جدید؟ چه ترسناک! یعنی الان باید بهش سلام میکرد و باهاش دست میداد؟ البته که نه!
"باز چه گندی زدی؟"
احتمالا صدای هونگ بود. هم از اسمش و هم لهجه‌ فوق العاده‌اش مشخص بود مال همونجاست. دقیقا برعکس خودش!
"این بنده خدا نه میدونه اسم استادش چیه. نه میدونه کلاس چی داره. نه برنامه کلاسیش همراهشه و الانم کلاسش شروع میشه وقت نداریم بریم بپرسیم!"
"رشته‌ات چیه؟"
اوه الان دیگه باید جوابش رو میداد!
"واه هونگ تو یه نابغه‌ای چرا به ذهن خودم نرسید!"
"روانشناسی!"
"خب پس برو اون ساختمون سمت چپ طبقه دوم از روی تابلو بزرگی که هست میتونی تشخیص بدی کلاست کدومه طبقه و شماره کلاس رو هم زده!"
الان موقع تشکر بود درسته؟
"ممنون!"
"هی ولی بهت نمیاد روانشناسی بخونیا! آخه فکر کنم خودت روانی‌ای عه نه ببخشید یعنی... مثل این بچه های خجالتی‌ای بعد چجوری میخوای به ملت مشاوره بدی؟"
دلش میخواست لبخند بزنه ولی کلاسش دیر شده بود. برای همین بیخیال جواب دادن به اون سوال شد و با سرعت به سمت ساختمونی که هونگ اشاره کرده بود رفت. البته با لبخند!

CriminalWhere stories live. Discover now