🌠part_2_🌠

2.4K 329 36
                                    

وقتی جیمین رو پیاده کرده بود ، به سمت عمارت خود حرکت کرد .نگران دوستش بود ،خیلی لاغر و رنگ پریده شده بود تصمیم گرفت مقداری کمک مالی به جیمین بکند تا کمتر سختی بکشد.
از دروازه ی بزرگ عمارتش عبور کرد و ماشینش رو پارک کرد.
وارد خونه شد و نگاهی به آشپزخونه انداخت که آجوما غذای تازه ای درست کرده و رفته ، بی توجه به غذا به سمت اتاق تعویض لباس حرکت کرد .
بعد از عوض کردن لباسش ،وارد اتاقش شد و متعجب به رو به روش نگاه کرد............
دو دختر با اندام زیبا و خوش چهره و بدون هیچ لباسی روی تخته خوابش بودند.
یکی از دختران که اروپایی بود با عشوه  به سمت جانگ کوکی حرکت کرد و بازو اش رو گرفت رو خودش رو به بدن کوکی از همون پارچه ی نخی که پوشیده بود تکان داد.
دیگری به سمتش اومد و لبش رو به چانه ی خوش تراش کوکی چسباند و دستش رو روی سینه ی عضله ای کوکی حرکت داد.
جانگ کوک که خسته و عصبی از اتفاق روبه روش بود دستش رو از دستای دختره در آورد و دیگری رو پرتاب کرد.
دخترا ناله ی اعتراض آمیزی کردند و می خواستند که دوباره نزدیکش بشوند که با داد کوکی سرجاشون موندند
"تن هرزتون رو از خونه ی من جمع کنید برید"
با ترس وسایلشون رو جمع کردند و از اتاق خارج شدند.
جانگ کوک با عصبانیت به سمت میز توالتی که گذاشته بود رفت و نامه ای که از وقت ورودش چشمانش رو جلب کرده بود حرکت کرد .
سریع پاکت نامه را باز کرد و کاغذ رو از پاکت نامه خارج کرد.

"سلام پسر عزیزم!
امیدوارم  این دو نفر رو به عنوان هدیه صاحب شرکت شدن شعبه کره بپذیری!
باتشکر جئون جونگ مین
با عصبانیت نامه رو پاره کرد و فریادی از روی خشم زد. از وقتی که خانواده اش به گرایش اش پی برده بودند هر شب دخترانی انتخاب می کردند تا گرایش او تغییر کند ، به همین دلیل جانگ کوک با اصرار و خواهش مدیریت شرکت کره رو به عهد گرفت و به اجبار مجبور به گفتن اینکه گرایشش تغییر کرده شد و بلافاصله به کره آمد.
با خستگی شدید و قرمز شدن چشم هایش به دلیل عصبانیت زیاد خودش رو روی تختش پرتاب کرد و به خواب عمیقی فرو رفت.

**************
م

وهایش را به بالا شانه کرد ، تک  کت و شلواری که دو سال پیش کوکی براش خریده بود رو پوشید.عطر ساده ای زد و آماده رفتن شد.
کلید و کیف پولش رو ارام برداشت تا برادرش و مادرش از خواب بیدار نشوند.
به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کرد روی صندلی ها نشست و منتظر اتوبوس ماند و به اینکه چه جوری اجاره خونه ی این ماه را پرداخت کند فکر کرد.
با حس حضور یک نفر در کنارش از افکارش بیرون اومد به کنارش نگاه کرد .
پسری هم سن و سال خودش با موهای شرابی اما خاکی و نامرتب ، پوست سفید و رنگ پریده ، شلوار جین جذب یخی رنگ اما پاره بود کنارش نشسته بود.اما پسرک با چشم های غم آلود و ناراحت به مستقیم نگاه می کرد و اشک می ریخت.
جیمین که دلش به پسر مو شرابی سوخته بود،با اکراه دستش را روی شانه ی پسرک گذاشت و کمی تکانش داد.
"ببخشید، حالتون خوبه؟"
با نشنیدن جوابی از طرف پسر دوباره کمی محکم تر شانه اش را تکان داد.
"ببخشید شما حالت……….."
با حس سرمایی روی مچ دستش حرفش نصفه موند ، به مچ دستش نگاهی کرد و با دیدن دست پسر تعجب کرد میخواست دستش را جدا کنند که با فشرده شدن دستش و صحبت پسر مو شرابی آرام گرفت.
پسرک رو کرد به جیمین و با پوذخندی که همیشه همراهش بود صحبت کرد.
"تو ...تو…..هم دلت به من می سوزه….آره؟"
"م...من …..فقط می……"
با صدای فریاد پسرک حرفش نصفه مانده.
"بسه دیگه…...من نیاز به ترحم هیچ کدومتون ندارم
چرا می خوای بهم کمک کنی؟؟؟؟چرا دلت برام می سوزه؟؟؟چون دیوونم….چون الکی داد می زنم…..چون نمی فهمم چی کار می کنم…….. اره؟"
"نه من فقط……"
پسر انگشت اشارش رو روی لب های جیمین گذاشت.
"هییییششش…..هیچی نمی خوام بشنومم"
و بلند شد و رفت.
جیمین متعجب از اتفاقاتی که افتاده بود ، کمی جا به جا شد و متوجه کیف پول پسر که جا گذاشته بود شد خواست به دنبال پسرک برود اما او خیلی دور شده بود و دوباره روی صندلی ها نشست و منتظر اتوبوس ماند.
سوار اتوبوس شد تمام راه را به پسر مو شرابی فکر می کرد.
با اعلام شدن به مقصد رسیدن از اتوبوس خارج شد و داخل بیمارستان رفت،سمت میز پذیرش رفت .
"سلام،نوبت داشتم"
'به اسم؟'
"پارک جیمین "
با گرفتن کاغذی که داخلش شماره ی نوبت را نوشته بود از پیشخان فاصله گرفت.
"آقای پارک الان شماره ی 425 در اتاق تشریف دارند لطفاً روی یکی از این صندلی ها بنشینید تا نوبتتون بشود"
جیمین با تعظیم و تشکر ساده به سمت صندلی ها حرکت کرد و روشون نشست .
پرونده‌ی مادرش را روی پاهایش گذاشت و به شماره ی روی ورق نگاه کرد "430"هنوز پنج نفری مانده بود.
گوشیش را از جیبش بیرون اورد و با چک کردن اینستاگرامش خودش را سرگرم کرد.
"آقای پارک نوبتتون شده بفرمایید داخل"
با شنیده شدن اسمش گوشیش را داخل جیبش گذاشت و بلند شد و به سمت اتاق دکتر حرکت کرد و داخل شد.
به اطراف نگاه کرد اتاق دکتر با دیزاین ساده اما شیک و زیبا چیده شده بود.
به سمت جایی که آقای دکتر نشسته بود نگاه کرد ، پسری کمی از خودش بزرگ تر اما خوشتیب و خوش چهره که با عینک گردی که زده بود و با دقت درحال نوشتن چیزی روی دفترش بود.
سمت نزدیک ترین صندلی به دکتر نشست و با سرفه ای کوتاه توجه دکتر را به خودش جلب کرد.
دکتر با لبخندی اما جدی سرش رو بالا گرفت و به جیمین نگاه کرد .
"سلام ، بفرمایید."
جیمین که از زیبایی چند برابر دکتر دهنش باز مونده
دکتر که از نگاه خیره پسر رو خودش خبر داشت و خوشش می اومد با پوذخندی دستش رو جلوی صورت جیمین کمی تکان داد.
"اون جوری به من نگاه نکنید شما نگاه گیرایی دارید."
جیمین که از حرف دکتر شرم کرد و صورتش قرمز شده بود پایین رو نگاه کرد.
"م...متا...سفم….من …..برای…..مریضی ….. مادرم…..اومدم."
"میشه پرونده را نگاه کنم"
دکتر که دستش رو جلو برد و جیمین هم دستش رو جلو برد و پرونده را داد اما لحظه ای دستاشون بهم خورد. جیمین از لمس دست گرم دکتر با دست خودش خوشش اومده بود اما شرمش باعث ادامه ندادنش شد و سریع دستش را پس کشید.
زیر لب اروم گفت
"متاسفم"
دکتر که از رفتار و چهره ی کیوت پسرک خوشش اومده بود و سعی بر لمس های بیشتر بود هیچی نگفت و پرونده را باز کرد و خواند .
"شما پسر خانم لی سومین هستید؟"
جیمین که همچنان سرش پایین بود گفت:
"بله…"
"چرا خودشون تشریف نیاوردند؟"
"می خواستم خصوصی صحبت کنم"
دکتر دستش را به هم قلاب کرد و کمی به جلو خم شد.
"بفرمایید"
"خب بیماری پیشرفت زیاد داشته، اما درمانش نه.اگر همین طور ادامه پیدا کند احتمال درمان نشدنش چقدر است؟"
دکتر عینکش را در اورد و گوشه ای گذاشت.
"درسته،اما از چند تا آزمایش و نسخه نمی تونیم حدس بزنیم احتمال درمان نشدن چقدر "
"بله اما مادرم نیاز به دریافت کلیه دارد وعمل و دیالیز هم دیگه جواب نمی دهد"
دکتر از لحن تند جیمین جاٍ خورد.
"بله آقای پارک…حرف شما صحیح اما افراد دیگه ای هم هستن که نیاز به کلیه دارند تنها کاری که من  می تونم بکنم اینکه زمان دریافت کلیه رو جلو تر بندازم"
جیمین با حرفی که شنیده بود کمی انگیزه گرفت .
"چقدر یعنی چند روزه دیگه؟"
دکتر که از ذوق کردن پسر رو به روش خوشش اومده بود جلوتر اومد و با لبخند ملیحی گفت
"اووممممم…...اخرین باری که لیست رو چک کردم و به دلیل کوچک بودن بیمارستان و هنوز آنچنان مشهور نبودن مرکز ما به خاطر همین ۵ نفر قبل از مادرتون آماده دریافت هستند ، مادر شما باید از هفته ی بعد دوماه قرنطینه در بیمارستان باشند و بعد عمل را شروع کنیم."
جیمین از این خبر خوشحال شد و کمی به دکتر نزدیک شد.
"م...ممنونم…..آقای……."
"جانگ هستم جانگ هوسوک"
"بله آقای جانگ بسیار ممنونم….. فقط هزینه ی درمان چقدر است؟"
"یک ملیون دلار"
لبخندش کمی محو شد این یعنی باید سه برابر کار کند.
هوسوک که تغییر حالت رو روی چهره ی جیمین دیده بود کمی مکث کرد.
"خب….از خودت بگو"
جیمین که از این سوال جأ خورده بود،کمی جا به جا شد.
"من پارک جیمین ۲۵ سالمه"
"خوشبختم جانگ هوسوک ۳۰ سالمه"
"خوشبختم."
"آقای پارک چیزی فکرتون رو درگیر کرده؟"
"من …..پول ….کافی برای درمان مادرم ندارم…..میشه کمکم کنید؟"
"اوه چه خوب ! ما اینجا نیاز به یک  منشی داریم"
"روزی چند ساعت؟"
"۵ ساعت ماهی ۳۰۰ هزار دلار"
"بهش فکر می کنم ، ممنون،خدافظ  "
بلند شد و وسط اتاق بود که با حرف دکتر ایستاد
"حتما به اینجا فکر کن "
"چشم "
"خدانگهدار"
و از اتاق بیرون اومد و پوذخند پزشک رو ندید.


_

_______________________________________________________

سلام کیوت های دوست داشتنی😐😁
امیدوارم که از فیکم تا الان خوشتون اومده باشه 💫💫
ووت⭐و کامنت✔️فراموش نشه✖️
دوستون دارم ♥️♥️
❄️فیزیک یا شیمی؟😵
❄️یونمین یا هوپمین؟😍
❄️قدتون چنده؟☺️😊
❄️کلاس های حضوری یا مجازی؟😐

💎ღᴰᴼᶜᵀᴼᴿ◢|•sopemin•|Where stories live. Discover now