🌠part3🌠

2.1K 288 20
                                    

از بیمارستان بیرون اومد.
تصمیم گرفت اول به مخفی گاهش بره کمی با خودش خلوت کنه.
توی این یک ماه به دلیل فشاره شغلی که بهش وارد می شد کم به آنجا می رفت ، اونجا بهترین خاطراتش را سپری کرده بود ، اون خونه ی بچگی هایش، بازی های کودکانه و خنده های خوشحالش  بود شاید توی این ۲۵ سالی که زندگی کرد بود فقط ۱۷ سال اولش خوب بود ، بعد از مرگ پدرش صاحب خانشون تصمیم به بازسازی ساختمان کرده بود و مادرش رو با دوتا بچه از خانه پرت کرد بیرون ، بعد از چند سال به دلیل ی سری مشکلات صاحب خانه توان درست کردن ادامه خانه نداشت و فقط خانه رو تخریب کرد.
به خاطر همین خاطره های جیمین تبدیل به یک خرابه شده بود و اون توی این سال ها هفته ای یکبار به آنجا می رفت.
پیاده به سمت اون خانه رفت ، وقتی به اونجا رسید با دود کمی مواجه شد ، تعجب کرد .به اونجا هیچکس سر نمی زد کمی جلو رفت.به پسری که به ستون ها تکیه داد بود و مشغول سیگار کشیدن بود مواجه شد.
چقدر این پسر آشنا بود!
کمی فکر کرد.این همون پسره ای است که امروز صبح تو ایستگاه اتوبوس دیده بود.
به سمتش رفت تصمیم گرفت که کمی بهتر و ملیح تر باهاش برخورد کند چون امروز صبح براش تجربه ای بود که باهاش چگونه بر خورد کند.
نزدیک بهش بود خواست قدم دیگه ای رو بردارد که با برگشتن خود پسر ایستاد .
چشم هایش به دلیل دود سیگار قرمز شده بود، نیشخندی زده بود.
یک قدم به جیمین نزدیک شد و جیمین هم یک قدم عقب رفت تا اینکه جیمین به دیواری که ازش تعداد کمی اجر مونده بود خورد.
پسر نزدیک شد تا این که با هم یک قدم فاصله داشتن.
جیمین لبخند کجی از روی ترس زد.
"س..س..لام،شما ...این...جا...چی ...کار..می کنید؟"
پسر نزدیک جیمین شد و سرش رو نزدیک گردن جیمین برد نفس عمیقی کشید.
"بوت ... ادم رو...دیوونه می کنه"
جیمین با ترس کمی جا به جا شد.
پسر نیشخندی زد و ادامه داد.
"اولین دیدارمون خیلی خراب بود نظرت چیه که جبرانش کنم؟"
جیمین که به یاد چیزی افتاد با دستش کمی به پسر فشار وارد کرد تا ازش فاصله بگیرد از داخل کیفش کیف پول و گوشی پسر رو دراورد به سمت پسر گرفت.
"ببخشید...این رو جا گذاشته بودید"
پسر از دست جیمین گرفت و وارد جیب پشتی شلوار جینش کرد.
"اوومم...ممنون"
کمی هر دو سکوت کردن.
جیمین با صدای لرزون گفت:
"می...میشه...من برم"
پسر پوذخندی زد.
"باشه...فقط...خودت رو معرفی نمی کنی؟"
"پارک جیمین هستم"
"منم مین یونگی ام"
و لبخند دوستانه ای زد.
جیمین متعجب از رفتار یونگی که با چند دقیقه پیشش اصلا مطابقت نداشت ، سرش رو کمی تکان داد.
یونگی با لبخند مهربونی گفت
"میشه با هم دوست باشیم؟"
جیمین اب دهنش رو قورت داد.
"بله"
یونگی موبایلش رو دراورد و به سمت جیمین گرفت.
"من هر روز دو و سه ساعتی میام اینجا . تو چرا اینجایی؟"
وقتی جیمین شماره ی خودش رو تو گوشیه یونگی سیو کرد دستش داد و گفت
"اینجا قبلاً خونمون بوده هفته ای ی بار اینجا سر می زنم"
یونگی برگشت و با لبخند مهربونی گفت
"خب جیمینی من دیگه برم خدافظ"
جیمین با تعجب کمی سرش رو تکان داد و گفت
"فعلاً"
مغزش می گفت که با شخصی مثل یونگی که دوشخصیتی هستش ارتباط بر قرار نکن اما قلبش بهش ی احساس شیرینی رو القا می کرد.
از خرابه بیرون اومد و به سمت خونشون حرکت کرد تصمیم گرفت قبل از اینکه به خانه بره یک بسته شیرینی هم برای داداش کوچولوش بگیره.

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️

ا

ز خواب بیدار شد اطراف رو نگاه کرد هنوز  لباس های بیرون تنش بود با به یاد آوردن شب قبل دوباره عصبانی شد اما امروز باید برای اولین بار به عنوان رئیس به شرکت می رفت ، سعی کرد خودش رو به بی‌خیالی بزند .
از تخت بلند شد و به سمت حموم حرکت کرد بعد از ده دقیقه دوش گرفتن از حمام خارج شد و پیراهن سفید ساده ای پوشید ، کت و شلوار مشکی که رویش طرح ظریفی گلدوزی شده بود پوشید به موهای مشکی اش کمی حالت داد .
صبحانه ای که آجوما روی میز گذاشته بود رو خورد کیفش رو برداشت و از عمارتش بیرون آمد سوار یکی از ماشین هایش شد به سمت خروجی امارت حرکت کرد هنگام خروج از در بود که یک جسمی محکم به ماشینش خورد . کلافه از ماشینش پیاده شد و به پسری با موهای قهوه ای کم رنگش درحالی که داشت عینکش رو درست می کرد مواجه شد . یک قدمی به پسر نزدیک شد و پسر سریع از جایش بلند شد ، تعظیم کوتاهی کرد و با عجله گفت
"ببخشید،بیشتر حواسم رو جمع می کنم"
و با دو دوباره به راهش ادامه داد.
کوکی از رفتار تعجب کرد و بیخیال دوباره سوار ماشین شد و به سمت شرکت حرکت کرد.
داخل شرکت شد و در حالی که همه داشتن خوش آمد می گفتند بی‌توجه به انها داخل دفترش شد .
به اطراف نگاه کرد دقیقاً دیزاینش عین همونی بود که می خواست، روی صندلی اش نشست.
روی میز رو نگاه کرد و با کلی فایل مواجه شد.
"عالی شد....حالا مثل خر باید کار کنی نه مثل یک مدیر"
بعد از دو ساعت از خستگی به صندلیش تکیه داد کمی کش و قوس داد و دستور یک قهوه داد.
بعد از پنج دقیقه صدای اجازه ی ورود اومد و اجازه رو داد، خدمتکار قهوه رو روی میز جانگ کوک گذاشت و گفت
"امر دیگه ای با من ندارید؟"
جانگ کوک که هنوز مشغول کار کردن بود سرش رو بالا گرفت.
"نه...مم....وایسا.....تو همون پسره ...؟"
کوکی ادامه ی حرفش رو خورد لبخند شیطانی زد حالا ی سرگرمی توی این شرکت حوصله سر بر پیدا کرده بود تا با اذیت کردنش لذت ببره.
پسر با تعجب گفت
"بله؟"
"هیچی بفرمایید"
بعد از خروج پسر دوباره مشغول کار شد و تصمیم گرفت که فکرش رو به سمت پسر  نبرد و با دقت مشغول کار بشود.

سسللااامممم♥️
چطور مطورین؟
ووت⭐کامنت✔فراموش نشه️✖️
ی چیز بگم درمورد فیک بعد برم ، اینجا احتمال هم هست که یونگی باتم باشهههههه😍😍
احتمال که نه یعنی صد در صد اما بیشتر جمن شی‌ زحمت می کشن😊
ی چیز‌ دیگه هم بگم اینجا اسمات بین دو کاپل هست اما بی دی اس امش برای تریسامه 🚶
خب من دیگه برم دیگه زیادی دارم اسپویل می کنم👼
بای بای♥️

💎ღᴰᴼᶜᵀᴼᴿ◢|•sopemin•|Where stories live. Discover now