🌠part_10_🌠

1K 183 15
                                    

بعد از چند دقیقه کوتاه که خیلی زود گذشت اما برای یونگی سال ها گذشت ، جیمین به ساعتش نگاه کرد.
"اوه خدای من ، شیفتم الان شروع میشه!"

هوسوک با حرف جیمین به ساعتش نگاه کرد ، با تکون دادن سرش حرف جیمین رو تایید کرد.
"اوووممم.....منم باید الان برم"

هوسوک و جیمین هم زمان از روی صندلی پاشدن ، جیمین برگشت و به یونگی که روی صندلی نشسته بود و نگران به گوشه ای زل‌ زده بود نگاه کرد.
"یونگیا ، حالت خوبه؟"

یونگی با شنیده شدن اسمش به سمت جیمین نگاه کرد .
"ها ؟ چی؟آره خوبم"
"هانی من و دکتر جانگ باید بریم ، متاسفم نمی تونم برسونمت خونه "
یونگی با شنیدن کلمه هانی لبخند کوچیکی زد که  چشم های تیز هوسوک اون رو لحظه رو شکار کرد .
"اممممم...اشکال نداره جیمین ، خودم برمی گردم "
هوسوک که تا اون موقع ساکت بود گفت
"نظرتون چیه با راننده ی من بره باهاش هماهنگ می کنم"
یونگی خواست مخالفت کنه که با حرف جیمین ساکت موند.
"خیلی هم خوب اینجوری بهتره "
یونگی با بغض به جیمین نگاه کرد ، اون تهدید های اربابش شوخی نبودن مطمئن بود که جیمین رو دیگه نمی تونه ببینه .
بدون هیچ فکری پرید بغل جیمین ، خودش هم نمی دونست چرا فقط دوست نداشت از اون گرما جدا بشه .
جیمین متعجب دستاش رو دور بدن لاغر یونگی حلقه کرد ، یونگی سرش رو نزدیک گردن جیمین برد نفس عمیق کشید ،با ناراحتی از بغل جیمین بیرون اومد.
هوسوک با نیشخند به اون صحنه نگاه کرد ، برای یونگی تنبیه های خوبی داشته اینهمه سرکشی عواقب خودش رو داره.
"خب جیمینا دیگه شیفتت داره شروع میشه ، یونگی برو دم در اونجا راننده منتظرته"
جیمین با علاقه به چشم های یونگی نگاه کرد ، کوتاه و عمیق لب هاش رو بوسید .
"عزیزم من باید برم ، رسیدی حتما بهم پیام بده ، دوستت دارم "
یونگی با اون جمله تند شدن ضربان قلبش رو احساس می کرد اما هیچکدوم باعث بهتر شدن حالش نمیشد .
"م..منم"
هوسوک با کلافه به صحنه روبه روش نگاه کرد در اتاق رو باز کرد و از اتاق خارج شد و اون دو نفر رو برای آخرین بار کنار هم تنها گذاشت ، به گارد های امنیتی خبر داد که مواظب باشن که یونگی حتما سوار ماشین میشه.
.
.
.
از لب های یونگی جدا شد با رد بزاقی که مثل یک نخ به لب های خودش و یونگی متصل بود نگاه کرد کنترلش رو از دست داد و دوباره محکم و عمیق افتاد به جون لباش .
با احساس کردن ضربه هایی که به کتفش زده می شد از یونگی جدا شد .
به لبای یونگی دوباره نگاه کرد قرمز و متورم بودن خیلی دلش می خواست دوباره بیوفته به جون اون دوتا تیکه گوشت اما دیگه باید برن.
"بیبی وقت رفتن "
یونگی با ناراحتی به سمت در خروجی رفت.
"خدافظ"
جیمین لبخندی زد.
"خدافظ"
به رفتن یونگی نگاه کرد که آروم آروم درحال دور شدنه ، بعد از چند دقیقه خودش هم به سمت میزش رفت و تو کار ها به جین کمک کردن ...سرنوشت خیلی زود اون دونفر رو بهم رسوند و خیلی زود هم اون دونفر رو از هم گرفت.

------++-++++++--------------
با صدای داد و فریاد که از توی اتاق خدمتکار ها می اومد  به سمتش رفت .
با دیدن اینکه آقای گیوم_سر خدمتکار _ تهیونگ رو چسبونده بود به دیوار و نگاه هیزش رو به اندامش می داد ، عصبانی شد . نارضایتی رو خیلی خوب تو چشم های تهیونگ دید.
به در چند ضربه ریز زد ، وارد اتاق شد .
آقای گیوم با دستپاچگی از روی تهیونگ کنار رفت.
"اممممم....آقای جئون اتفاقی افتاده؟"
جانگ کوک به تهیونگ نگاه کرد که با چشم های گریون و نفرت به گیوم نگاه می کرد و آروم هق هق می زد.
"شما اخراجید"
"چی؟؟"
جانگ کوک یک قدم به گیوم نزدیک شد.
"گفتم شما اخراجید"
"آخه برای چی؟"
"نمی دونم اونو دیگه باید از شما بپرسم "
جانگ کوک یک قدم دیگه بهش نزدیک شد.
"من تو این چند سال برای شما و پدرتون کارمند وفادار وفادار بودم"
"خفه وقتی می گم اخراجید یعنی اخراجید......حالا کی هنوز تو این اناقه؟‌ راستی....من اخراجت کردم تا مسیر زندگیت عوض شه "
با منظور به تهیونگ نگاه کرد.
آقای گیوم با حرس و عصبانیت که صورتش رنگ گوجه شده بود از اتاق خارج شد.
جانگ کوک با افتخار به رفتن گیوم نگاه کرد .
"از...تون....م..منونم"
به تهیونگ نگاه کرد که عینکش رو تو دستش گرفته اشکاش رو پاک میکنه،خیلی دلش می خواست که بهش کمک کنه اما جلوی خودش رو گرفت.
"زود خودت رو جمع و جور کن و به کارت برس"
با تموم کردن جملش اتاق رو ترک کرد و تهیونگ رو تنها گذاشت.
.
.
.
⭐⭐ black bunny

💎ღᴰᴼᶜᵀᴼᴿ◢|•sopemin•|Where stories live. Discover now