🌠Part_7_🌠

1.3K 191 17
                                    

"کیم تهیونگ رو صدا کن بیاد دفترم"
'چشم قربان'
تلفن رو قطع کرد .
چند دقیقه ای منتظر موند و با صدای در ، اجازه ی ورود داد.
پسر کیوت و مورد علاقش رو دید که به آرومی به میزش نزدیک میشه.
"امری داشتین قربان؟"
جونگ کوک خودش رو کنترل کرد و با جدیت گفت
'دیشب چرا گند کاریت رو جمع نکردی؟مگه بهت نگفته بودم اون خرت و پرت هاتو بیار اینجا و برام قهوه درست کن؟هان؟من از منتظر و انتظار زیاد متنفرم'
تهیونگ زیرلبش گفت
'از بس که لوس بزرگ شدی'
جونگ کوک صداش رو شنید.
"بله؟چیزی گفتی؟"
'ن..ن..ه...قر...بان... متاسفم'
"برای جریمت هم اضافه کاری خوردی"
تهیونگ متعجب به کوک نگاه کرد.
'آخه چرا ؟من که کاری نکردم؟'
کوک تکخنده ای کرد و از پشت میزش بلند شد و به سمت تهیونگ قدم برداشت.
"کاری نکردی؟؟هه....مگه دیشب نگفتم بیا اتاقم تازه مسئولیت گنده ای هم برای من گذاشتی که تا به حال انجام ندادم اما به خاطر تو کردم تازه اون کار........"
می خواست بگه خود ارضایی کرده که جلوی خودش رو گرفت،به چشم های ترسیده تهیونگ نگاه کرد.
"خب دیگه برو راستی از این به بعد به عنوان خدمتکار شخصی کنار من هستی و اینکه هنوز اضافه کاری رو هم باید انجام بدم اونم بدون حقوق"
تهیونگ با تعجب سرش رو تکون داد.
'چ..چشم'
"حالا دیگه می تونی بری"
تهیونگ تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق کوک خارج شد.
تهیونگ در رو پشت سرش بست و به فکر فرو رفت ."یعنی چش بود؟من چه مسئولیتی‌ داشتم دیشب که انجام ندادم؟برای قهوه هام که ی یاداشت براش گذاشتم که نمی تونم انجام بدم!آیش :\ "

✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓

گوشی یونگی رو برداشت و از اون جایی که یکی از قوانین نداشتن رمز موبایل بود راحت وارد صفحه نمایش شد. یهو دید 50 تا میس کال و 110 پیام از چیم چیم . ابروهاش از تعجب بالا رفتن پوزخند ناباورانه ای زد و گفت : عجب قضیه جالب تر شد.

+جونگ سو بیا اینجا
_بله قربان امری دارید؟

+می خوام اطلاعات این بیبی بوی رو برام دربیاری و تا فردا ظهر روی میز محل کارم باشه.  اینم شمارش

_چشم قربان فقط....

+بیارش به محل کارم

_چشم قربان

پوزخند شیطانی زد و گفت: به بازی خوش اومدی بیبی بوی.

به سمت اتاقی که مشترک بین خودش و یونگی رفت و دید اون گربه توی قفسش توی خودش جمع شده. از دور رد اشک ها روی صورتش قابل تشخیص بود و صورت که از درد جمع شده بود  و نفس های عمیقی که می کشیدخبر از درد وحشتناکی که داشت تحمل میکرد می داد.

به سمت قفس رفت و زانو زد. از بین میله ها به یونگی خیره شد و اروم لب زد: بیبی خوبی و کردنی هستی و حیف که مجبوری تاوان اشتباه مهم ترین افراد زندگی تو بدی پیشی کوچولو. هیچ وقت از دستت خلاص نمی شم و هیچ وقت از دستت نمیدم.  تو باید درد بکشی و من لذت  ببرم عروسک کوچولوی من. به عنوان حیون خانگی خیلی وحشی و رام میشی باور کن. حالا فردا متوجه میشیم که تو هرزه و زیر خواب کدوم بیبی بوی کیوتی شدی پیشی. حالا خوب بخواب که فردا قراره طولانی ترین روز عمرت باشه.

بعد به جونگ سو پیام داد فردا بزارن یونگی راحت فرار کنه و یکی رو برای تعقیبش بفرسته تا مراقبش باشه. بعد از نوشتن پیام و سند کردنش به جونگ سو روی تخت نرم و شاهانش دراز کشید و با فکر نقشه جدیدش به خواب رفت...
.
.
.
.
.
.
از احساس درد توی سوارخ و بدنش با ناله ای بیدار شد. چشم هایش از شدت درد اشکی شده بودن و همه جا رو تار میدید. نگاهی به ارباب جذاب و سنگدلش که با لباس های مشکی و جذب روی تخت گرم خوابیده بود نگاه کرد.

آهی کشید و سعی کرد بدون توجه به زخم های روی کمرش کمی ماساژ بدهد تا کمی از دردش کم شود. ناله خفه ای کرد و با چشم های اشکی به کف قفس خیره شد. سعی کرد با گوشیش خودش رو سرگرم کنه. صفحه گوشیش رو روشن کرد و با 50 میسکال و 110 پیام از طرف چیم چیم مواجه شد. به ساعت خیره شد و ساعت 5:30 صبح رو نشون میداد. کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که این تایم اصلا وقت مناسبی برای زنگ زدن نیست ولی دوست داشت که صدای بهشتی جیمین رو بشنوه.

لباش کمی آویزون شوند و به ناچار سراغ صفحه چتش با جیمین شد و شروع کرد به خواندن پیام. ذوق کرده بود از اینکه یکی به فکرشه و براش نگران شده. تا اینکه رسید به آخرین پیام که یک لحظه چشماش درشت شد

چیم چیم: هر وقت پیام هام رو دیدی به من زنگ بزن بیبی بوی.ددی خیلی دوست داره❤️

ضربان قلبش تند شده بود و بدون اینکه متوجه بشه یکی از اون لبخند های کمیابش رو زده بود. تو حال هوای خودش بود و متوجه زمان نشده بود که با صدایی درست کنار گوشش از جا پرید:

+سلام کیتین. صبح بخیر! مثل اینکه جاها عوض شده اول ارباب باید به کیتین سلام کنه درسته؟

یونگی که از ترس زبانش بند آمده بود با صدای ارومی گفت: نه ار...ارب...ارباب. سسسلام...ببخشید... صصصبحح بببخیرر....

همان طور به صورت خوش تراش اربابش از بین میله ها میدید گفت و ارباب لبخند کمرنگی زد و گفت: حالا صبح به این زودی چی شده که کیتین منو وادار به زدن لبخند ژکوندش کرده؟

یونگی که به وضوح دستپاچه شده بود با تته پته گفت : ها...چیزه.... یعنی یاد یکی از خاطرات خوبم با شما افتادم.
ارباب قهقهه ای تمسخر آمیزی زد  و قیافش به وضوح معلوم بود باور نکرده ولی گفت: خوبه... خیلی خوبه.... کیتین خوب... حالا بیا اینم صبحانت...

و مقدار شیر توی ظرف مخصوص گربه ها ریخت و گذاشت جلوی قفس...

یونگی به آرامی سرش رو جلو برد و مثل یک گربه شروع به خوردن کرد.

ارباب اروم دستش رو نوازش وار روی مو های یونگی می کشید گفت: به عنوان جایزه حق داری یک ساعت از قفس بیرون بیایی و توی حیاط بگردی

یونگی چشماش برقی زد و ارباب که در حال پوشیدن کتش بود گفت: ممنون ارباب چشم...

ارباب به سمت در رفت و گفت: برای امشب خودت رو خوب آماده کن بیبی. امشب شب طولانی در پیش داریم و با پوزخند از اتاق بیرون رفت......
.
.
.
.
.

----------------------------
سسللااااامم
ی خبر بگم نویسنده عوض شده اما رونده داستان ادامه داره
ووت ⭐ کامنت ✔️فراموش نشه✖️
یک چیزه دیگه هم بگم اینکه به دلیل امتحانای میان ترم و.....شروع شده شاید دیر به دیر اپ کنیم اما حدوداً 3000 کلمه ای اپ می کنیم 😲😍😍

کاور فیک هم کاره:
Liana_iranianuser
است . حتماً فالوش کنید و به بوکش سر بزنید.

بوچ بوچ تا بعد♥️♥️♥️♥️♥️

💎ღᴰᴼᶜᵀᴼᴿ◢|•sopemin•|Onde histórias criam vida. Descubra agora