در ذهن من آشوب بپا شده.
ای کاش در ذهنم جنگ بپا میشد و در و دیوار مغزم را می ترکاند، آنجوری حداقل راحت میشدم.
مثل زمانی که جواد مرد و دایه گفت راحت شد!
پیر قوزی در ذهنم نشسته و به افکارم می خندد. از خنده نجسش متنفرم.جواد هم در ذهنم نشسته و طرف دیگر آشوب است، او از پیر قوزی خوشش نمیاد.
آنقدر بدش می آید که یک ظهر گفت من پیرمرد قوزیام و خودش را از بام پرت کرد پایین!گفتم که جوادِ احمق آن سر آشوب را در دست گرفته. حتی بعداز مرگش نیز مایهی عذاب است. خفهخون که نمیگیرد، فقط حرف میزند. آن هم نه حرف های درست و حسابی! گزافه میگوید.
گفتم که دروان حرف مفت زدن تمام شده ولی عصبانی شد، داد کشید و فحش داد.
انگار حرف آدم حالیش نیست!حالا آیه یئس میخواند،
شاید چون کار دیگهای بلد نیست، البته دایه میگفت خواننده کاباره است اما ما که چیزی نشنیدیم.جواد باز در را کوبید و فحش داد
به زمین و زمان
به تو، به او.مثل اینکه یاد آن شب افتاده که در انباری وقتی خواست شیشه بکشد، عطسه ای کرد، افتاد و کمرش گرفت. برای همین تا مدتی نتوانست کاباره برود. پس به زمین و زمان فحش داد.
YOU ARE READING
فروغ!
Short Story[Completed] زمان چطوری میگذره؟ تاحالا بهش دقت کردی؟ او میگه آروم میگذره چون وقایع دیشب انگار چندصد سال پیش رخ داد و من میگم سریع میگذره چراکه انگار همین دیشب بود که اون بدبختِ نیمهجون رو در ناکجا دفن کردیم. از مجموعه داستان های "سمفونی درد"