دایه موهای بلندش رو شونه میکنه. یه دسته از موهاش نقرهای رنگه و بقیه موهای لختش جوگندمی.
حتماً جوونیهاش زیباتر بوده.
جلوتر رفتم و سیگارش رو روشن کردم."تو دل فروغ رو شکستی، به یاد داری؟"
من گفتم و انگار چیزی در وجودش شکست. نمیدونم چرا به زبون آوردم، میدونم که اون فروغ رو خیلی دوست داشت اما این واقعیت که دل اون دختر رو شکسته بود، پنهون نمیشد."فروغ وقتی بدنیا اومد مادرش رو کشت. من و پدرش بزرگش کردیم و اون خیلی به آقا وابسته بود.
دختر شیرینی بود، خیلی سریع خودش رو توی دل همه جا کرد و داغ مادرش سرد شد.
وقتی آقا مُرد تو بودی؟"
دایه از من پرسید."البته که بودم، همون روزا بود که فاطی هم اومد."
" وقتی آقا داشت میمرد من فکر کردم کار از گذشته و کشیش رو خبر کردم تا در لحظات آخر دعا بخونه. خب من و تموم اطرافیانم مسیحی بودیم.
و فروغ بخاطر همین من رو نبخشید، اون من رو مقصر مرگ پدرش میدونست. و دلش نمیخواست قبول کنه اگه دکتر هم میومد کاری ازش ساخته نبود."دلم به حال دایه سوخت. "فروغ به تو اطمینان داشت و فکر میکرد تو میتونی نجاتش بدی.
اما وقتی اون کار رو کردی ناامید شد، فقط همین."اخم ظریفی کرد و گفت: "این که بدتره، زن!"
YOU ARE READING
فروغ!
Short Story[Completed] زمان چطوری میگذره؟ تاحالا بهش دقت کردی؟ او میگه آروم میگذره چون وقایع دیشب انگار چندصد سال پیش رخ داد و من میگم سریع میگذره چراکه انگار همین دیشب بود که اون بدبختِ نیمهجون رو در ناکجا دفن کردیم. از مجموعه داستان های "سمفونی درد"