۱۳: ۱۰

66 21 3
                                    

دست‌های خسته ی اون مرد را به یاد دارم.
بیچاره سنی نداشت، تهِ تهش چهل و هشت سال! ولی حالا زیر یه من خاکه.‌ آدم‌ها می‌میرند و عزادار بجا می‌ذارند، بیشتر عمرشون رو صرف پیدا کردن کسایی واسه مراسم ختمشون می‌گردند.

بایستی یکی به‌ من یادآوری کنه که این تعریف درستی برای دوست نیست، ولی خب این یه وجه از حقیقته. آدم هایی که فکر می‌کنن، بیشتر عمرشون دنبال حقیقت می‌گردند. حقیقت و آزادی! سرگرمی های خوبی هستن، خیلی عمرشون رو با دنبال این دو گشتن تلف میکنند و به این کارشون افتخار هم می کنند!

دایه به من خیره شده، پس حدس زده که دارم زیادی فکر می‌کنم. با دستمال تبریزی و آب، سنگ قبرش را تمیز کردم. می‌تونم حس کنم فرد دیگر هم به من نگاه می‌کند، تور مشکی بسته به کلاهم را روی صورتم می‌کشم و می ایستم. حالت تهوع دارم، اگر پیرقوزی باز بخندد حتما بالا میارم.

صاحب نگاه خیره را دیدم، مرد جوانی هم سن و سال خودم است، چهره‌اش بی نهایت آشناست. حتما دایه او را شناخته چون کمی اخم کرد.
چشم‌هاش مثل کوره ی داغ آهن بود و آفتاب درخشان ترش کرده بود، من چطور بنظر میرسیدم؟ امیدوارم سفیدآب، سیاهی زیر چشمم را کمتر کرده باشه یا حداقل سرمه‌ای که کشیدم قرینه باشد.

او به سمت من آمد و گفت: "خانم انتظام؟"

"جواد؟!"
با لبخند اولین اسمی که به یاد آوردم را گفتم. او خندید و بی مهابا خودم را مهمان آغوش گرمش کردم. کم کم داشتم او را به یاد می‌آوردم.

از دوستان فروغ بود، من هم ازش بدم نمی‌اومد، پسر خوشگلی بود. فاطی داره خودش رو به درودیوار میکوبه تا نور رو بگیره، نمیذاره تمرکز کنم.

فروغ!Where stories live. Discover now