دایه وارد زیرزمین شد، چند شب پیش خودم رو اینجا، درحالی که در و پنجره قفل بود، پیدا کردم. روی گلیم سرد نشسته بودم و به دایه نگاه کردم. رفقه بلند تر از قبل جیغ میزد و پیر نجس تر از قبل میخندید.
اومدن رفقه تقصیر من نبود. ولی پیر، گندی بود که من زدم. من فروغ رو مجبور کردم که اون پیر قوزی که خیلی ها میگفتن جادوگره رو هل بده تا سرش به لبه جدول بخوره. اون موقع نمیدونستم دارم چه گندی میزنم و جادوگر ها واقعیاند.
یادمه که فروغ تسلیم شد و اون پیتاره رو هل داد. سر پُر مویش چاک عمیقتری از سر جواد برداشت و وقتی فرار کردیم مُرد. خیلی ها میگفتن جادوگره و بود. وگرنه چطوری میتونست برای انتقام، روحش بیاد و توی ذهنم آشیونه بسازه؟
دایه من و ادوارد رو مقصر میدونه درحالی که همین پیر قوزی بود که باعث از دست رفتن فروغ شد.
دیشب وقتی وسایل رو زیر و رو میکردم، تموم کاغذپاره های شعر های فروغ و پدرش رو پخش کردم.موهای بلند دایه برخلاف همیشه باز بود و روی شونهش ریخته بود. حال زارم رو خوب میدید اما می فهمید چقدر درد داره؟
تار موهایی که از سرم کندم تا شاید سردردم بمیره، جای چنگ هایی که به دیوار زدم و خون سرازیر شده از ناخون های بدفرمم و رد خونی که از سر و بدنم میاومد رو میدید، طبیعی بود، دایه هیچوقت کور نبود. ولی میدید که چقدر دارم درد میکشم؟ صدای جیغ های رفقه رو میشینید؟
"چه بلایی سر خودت آوردی؟"
دایه با ترحم گفت.فقط خندیدم، اون خوب میدونست خندهای که از درد بلند میشه چجوریه. سرش به نشانه تاسف تکون داد و گفت: "حتی شبیه فروغ هم نمیخندی."
عربده زدم، حنجرهم درد گرفت ولی اهمیتی نداره. فریادم تهی بود، اون زن فقط پلک هاش رو روی هم گذاشت.
"تو نمیفهمی چقدر داره!
تو حتی نمیتونی تصورش کنی.
اون قرصای لعنتی کاربردی نداره!
میخوای بدونی چقدر حقیر شدم؟ در این حد بود که وقتی من رو توی گوهدونی زندونی کردی؛ فاطی نور رو گرفت من هیچی یادم نمیاد! حتی یه قطره!
اون یه تیکه نور که افتاده روی زمین رو میبینی؟ اون جسمم رو، جسم فروغ رو از دست رفقه نجات داد."نفسم تنگ شد، جسمم ضعیف شده بود. به سختی هفتتیری که زیر کاشی لق پیدا کردم رو در آوردم.
"مرگ پایان نیست"
دایه دروغ گفت. حدس زدن کاری که میخوام بکنم، کار سختی نیست. دایه هم احمق نیست، هیچوقت نبوده.ولی کی اهمیت میداد؟ رفقه و فاطی بلند میخندیدند. احتمالا نمیدونن قراره سهتامون باهم خاموش شیم.
"دارم سقوط میکنم، اگه اینبار بیوفتم ممکنه منم مثل فروغ از دست برم، پس اگه قرار باشه من بمیرم، بهتره اونها هم بمیرن."
گفتم ولی اینبار داد نکشیدم. تفنگ فقط یه گلوله داشت و قراره توی مغز من حروم بشه. ماشه رو کشیدم. خونِ من روی دیوار پاشید، دایه زمزمه کرد "برای آرامش روحت دعا میکنم".
[پایان]
BẠN ĐANG ĐỌC
فروغ!
Truyện Ngắn[Completed] زمان چطوری میگذره؟ تاحالا بهش دقت کردی؟ او میگه آروم میگذره چون وقایع دیشب انگار چندصد سال پیش رخ داد و من میگم سریع میگذره چراکه انگار همین دیشب بود که اون بدبختِ نیمهجون رو در ناکجا دفن کردیم. از مجموعه داستان های "سمفونی درد"