۵: ۱۵

23 13 2
                                    

"جوان ایرانی، سلام!"
این را مجری خوش‌صدا و احمق رادیو گفت. پس صبح شده، نور و مجری که این رو میگن.

باید به ادوارد بگم که یه غریبه توی ذهنمه و صداش آزارم میده. بگم که پیر قوزی نیست و خنده‌ش نجس نیست.

اون خیلی حرف میزنه تموم ذهنم رو پر کرده. وقتی میخوابم خواب نمی‌بینم و وقتی بیدار میشم همچنان خسته‌م.

روی تختم نشستم. آینه ی کوچیک سریع چهره ی نحسم رو بیادم آورد. از اون غریبه متنفرم، آینه رو شکستم و دنبال دایه گشتم. باید با جواد حرف بزنم.
از پله ها افتادم، دایه گرخید.
پرسیدم "جواد کجاست؟!"

جلو اومد، سریع با قیچی تکه‌ای از موهام رو برید و کف دستم گذاشت. و پرسید: "نظر خودت چیه؟"

به خاک و خونی که به موی تیره‌‌م چسبیده نگاه کردم و به یاد آوردم. جواد خودش را کشت و ما دفنش کردم.

شاید الان آروم گرفته ولی نه، دایه قبلا گفته بود شب اول قبر فرشته ها از مرده سوال می‌پرسن. پس نمی‌تونه آروم گرفته باشه مگر اینکه فرشته‌ و خدایی نباشه.
ادوارد کافر بود و می‌گفت بعد مرگ همه‌چی تموم میشه. شاید بهتره من هم کافر باشم اینجوری خدا هم دیگه با من کاری نداره.

"تو خوبی؟"
دایه پرسید و نگاهش بدجنس بود.

"بهت گفتم که، یه غریبه توی ذهنمه و مدام حرف میزنه."

من گفتم و دایه به یاد چیزی افتاد. نگاهش کردم تا چیزی بفهمم. ولی نور رو از دست دادم و افتادم.

"وقتی تو اومدی فروغ هم همینجوری بود."
دایه گفت.

"فروغ کیه؟"

دایه با شک نگاه کرد و آروم پرسید: "تو جدیدی، اسمت چیه؟"

به آرومی یه قدم از باریکه ی نوری که روی زمین افتاده بود، دور شد و گفت: "رفقه."

فروغ!Where stories live. Discover now