۷: ۲۱

19 14 0
                                    

دایه بی هیچ حسی به گچ سفید دیوار مطب آن دکتر فرنگی زل زده بود.‌

"چه اتفاقی افتاده؟"
ادوارد پرسید.

دایه پوفی کشید و گفت: "چند وقت بود که از سروصدای یه غریبه توی ذهنش شکایت می‌کرد، درست مثل فروغ.

بعد از- بعد از اینکه ممد رفت اون آسیب دید تا اینکه امروز بیدار شد و بعدش رفقه روی کار اومد.
چی میشه دکتر؟"

"مدت زیادی که نور دست خودش بود، با اومدن رفقه، برگشتش سخت میشه. حافظه ی ضعیفی داشت و ممکنه حتی به یاد نیاره چجور باید نور بگیره.
چی از رفقه فهمیدی؟"

"اون از نور میترسه، فقط همین."

فروغ!Where stories live. Discover now