دایه بی هیچ حسی به گچ سفید دیوار مطب آن دکتر فرنگی زل زده بود.
"چه اتفاقی افتاده؟"
ادوارد پرسید.دایه پوفی کشید و گفت: "چند وقت بود که از سروصدای یه غریبه توی ذهنش شکایت میکرد، درست مثل فروغ.
بعد از- بعد از اینکه ممد رفت اون آسیب دید تا اینکه امروز بیدار شد و بعدش رفقه روی کار اومد.
چی میشه دکتر؟""مدت زیادی که نور دست خودش بود، با اومدن رفقه، برگشتش سخت میشه. حافظه ی ضعیفی داشت و ممکنه حتی به یاد نیاره چجور باید نور بگیره.
چی از رفقه فهمیدی؟""اون از نور میترسه، فقط همین."
YOU ARE READING
فروغ!
Short Story[Completed] زمان چطوری میگذره؟ تاحالا بهش دقت کردی؟ او میگه آروم میگذره چون وقایع دیشب انگار چندصد سال پیش رخ داد و من میگم سریع میگذره چراکه انگار همین دیشب بود که اون بدبختِ نیمهجون رو در ناکجا دفن کردیم. از مجموعه داستان های "سمفونی درد"