ظرف شراب بیست و خوردهای ساله که برای تولد من انداخته بودند، شکست. جواد شکستش.
خمار بود، مغزش تاب برداشته بود."هی!"
داد زدم.جواد جدیداً زیاد فکر میکرد، ساکت بود و به من اهمیت نمیداد، این باعث میشد صداهای اون غریبه توی ذهنم بلند تر بشه، مثل همین حالا.
لبخند گشادی زد، دوید و به سمت راهرو رفت. کپ کردم، چادر رو برداشتم و دنبالش دویدم. شانزده تا پله بدنبالش دویدم حالا که ما بین طبقه ی اول و دوم بودیم. ایستادم و داد زدم: "داری چه غلطی میکنی؟"
جواد به سمتم برگشت و مثل دیوانه ها لبهایش را روی لبهایم قرار داد، حتی مرا نبوسید. به عقب هلش دادم و گفتم: "مرتیکه نجس!"
روی پله ها افتاد: "من پیر قوزیم!"
همان زمان که ظرف شرابم را شکست فهمیدم مخش تاب برداشته، به سمت حیاط رفتم تا با آب حوض صورتم رو بشورم.
وقتی لبه ی حوض نشستم، جواد پشتبام بود. تاحالا انقدر مصمم ندیده بودمش. حالا دایه هم اینجا بود. پیر قوزی نجس میخندید و آن غریبه سعی در ساکت کردنش داشت.
جواد سقوط کرد، صدای خورد شدن استخوانهایش و جاری شدن خونش را شنیدم. بیریخت تر از قبل پخش زمین شده بود. کله تراشیدهاش چاک بزرگی برداشته بود.
دایه چادر من را که روی زمین بود را بر جنازه انداخت و گفت: "منتظر چی هستی؟ باید این عن آقا رو دفن کنیم"
"توی باغچه؟"
"نه، نمیخام گل هام بخاطرش از بین برن.
خودت خوب میدونی، توی این شهر، ته هر کوچه به یه باغ بی صاحاب ختم میشه. همونجا خاکش میکنیم."دایه در جواب من گفت. چادر رو دور جسد پیچیدیم و به سمت باغ بی صاحاب رفتیم. مردم وقتی میمیرند، سنگین تر میشن وگرنه فکر نکنم جواد لاغرمُردی انقدر وزن داشته باشه!
YOU ARE READING
فروغ!
Short Story[Completed] زمان چطوری میگذره؟ تاحالا بهش دقت کردی؟ او میگه آروم میگذره چون وقایع دیشب انگار چندصد سال پیش رخ داد و من میگم سریع میگذره چراکه انگار همین دیشب بود که اون بدبختِ نیمهجون رو در ناکجا دفن کردیم. از مجموعه داستان های "سمفونی درد"