۱۲: ۰۰

153 28 3
                                    

"دلم برای دختری که بودی تنگ شده"
دایه گفت و باز از دختری بنام فروغ گفت. هر بار از او می‌گفت غم پیر در چشمان کهربایی‌ش می نشست.

یکبار گفت فروغ وقتی ۱۱ ساله بوده بلایی سرش میاد، تشنج می‌کنه و بعد از اون شد چند نفر. این هم گفت که من هم یکی از اون چند نفرم.

میدونم بخاطر همینه که بیشتر عمرم رو در اتاق رو
رنگ‌پریده فارابی گذروندم. پرده های چرک، سیمان روی درز دیوار  که سوسک و امثالهم اون رو کنده بودند، قاب و حصار فلزی پنجره رو به یاد دارم.

ادوارد، اون دکتر فرنگی چشم سبز با صدای بم‌ش هم به یاد دارم. ادوارد برخلاف اون همکارش آروم بود و با ما حرف میزد، از زندگیش برام گفت. از دخترش که توی آغوشش بخاطر سرما جون داد گفت.
گفت که تا صبح رانندگی کرد تا اونو به جای بهتر برسونه. گفت که نتونست نجاتش بده و خودش رو نبخشیده.
دایه میگه ادوارد زیاد دروغ میگه و نباید باورش کنم.

شاید دایه از من متنفره که جسم فروغ رو تصاحب کردم. وقتی نجسی خورده بود، تو چشمام زل زد و گفت من یه روح سرگردونم و بالاخره یکی پیدا میشه که خلاء جسمم رو پر کنه یا حتی منو بیرون بندازه.

فروغ!Where stories live. Discover now