"4"

210 40 139
                                    

نامجون و جین ساکت به سمت خونه ی جین می رفتن. خونه ی جیمین فاصله ی زیادی از سه نفر دیگه داشت و تهیونگ هم چند دقیقه پیش توی چهارراه قبل مدرسه از دو پسر بزرگتر خداحافظی کرده بود.

نامجون خیلی حرف ها و سوال ها داشت اما چیزی به زبون نمی اورد و توی سکوت به چیز هایی که میخواست بگه فکر می کرد. به قدم های خودش و جین که بعد از حدود بیست دقیقه راه رفتن با هم هماهنگ شده بود زل زده بود و به زندگی ساکت و خالیش فکر می کرد. حالا حرفی رد و بدل نمیشد و سکوت بینشون حاکم بود، اما خبری از اون بی صدایی پوچ نبود. سه تا پسر یکهو اون زندگی رو پر از صدا کرده بودن.

+نامجونا!

-هوم؟

+میگم ما الان دوستیم؟

-امم فکر کنم. راستش زیاد با مفهوم واقعیش آشنا نیستم!

+اوهوم...
+میدونی... برام عجیبه

نامجون نمیدوست جین درباره ی چی حرف میزنه اما با چیز هایی که توی این لحظه ذهن خودش رو مشغول کرده بودن گفت
-برای منم عجیبه

بعد از چند دقیقه سکوت دیگه به خونه ی جین رسیدن، جین کلیدش رو از جیبش دراورد. دست کلیدش شبیه یک نهنگ آبی بود. در رو باز کرد و رو به پسر کوچک تر گفت
+مرسی تا اینجا اومدی نامجونا
وسایلش رو از نامجون گرفت و داخل خونه گذاشت.

-خواهش میکنم. آخر هفته ی خوبی داشته باشی جین.

+خواستم برم عکاسی بهت زنگ میزنم، فقط امیدوارم مثل دیشب نشه

- شماره مو از کجا اوردی؟ کی گفته من میام؟

+به خودم مربوطه و اینکه جرئت داری نیا.

نامجون خنده ای کرد و چال هاش معلوم شد
-باشه من قدرتی ندارم،میام.

جین برای چال های بیش از حد سوییت نامجون دلش ضعف رفت
+خب دیگه برو وقت منم نگیر مواظب خودت باش جونی!

نامجون متعجب به جینی که داخل رفت و در رو بست نگاه کرد.
-چشم... جینا!

ناخودآگاه با لبخند به راه افتاد.

حالا برعکس دیشب بود حالش خوب بود و اما خیلی خسته بود. دلش میخواد تا تختش پرواز کنه ولی حتی نای دویدن هم نداشت. خسته و آروم راه کوتاه رو تا خونه طی کرد.

....
بدون لباس عوض کردن خودش رو روی تخت پرت کرد. پتو رو روی سرش کشید و چشماش رو بست. دو روز گذشته خیلی عجیب بودن، آدم ها، دوستی، عکس، برای نامجون این چیز ها خیلی پیچیده بودن.
کمی فکر کرد. اما، همیشه که عجیب نمیمونه! پس بیخیال شد.
نمیخواست لباسش چروک بشه و باز وقت زیادی رو برای اتو کردنش تلف کنه. نشست و دکمه های پیرهش رو باز کرد و اون رو دراورد. پیرهنش روی صندلی انداخت و دوباره خودش رو توی تختش غرق کرد. خیلی زود چشم های دردناکش گرم شد و خوابش برد.

 the truth untold ×namjin×Where stories live. Discover now