کلاس های اون روز به نصفه رسیده بود. تهیونگ به جیمین تکیه داده بود و کتاب تاریخ توی دستاش بود تا برای امتحان این زنگ یه چیزایی حالیش باشه. اما حتی یه درصد از فکرش هم روی درس متمرکز نبود.
=جیمینی!×هوم؟
تهیونگ چرخید و به جیمین نگاه کرد. بعد از چند لحظه لبخند کیوتی زد و دوباره روشو برگردوند.
=خیلی کیوتیجیمین خندید
×اینو که میدونم. برای این صدام کردی=نه همینجوری میخواستم صدات کنم
دوباره سرش رو به سمت جیمین برگردوند و نگاهش کرد. خواست چیزی بگه که یه شکلات توی دهنش گذاشته شد.×از صبح چیزی نخوردی حالا هم اون درس لعنتی رو تموم کن استاد ده دقیقه دیگه میاد. فک کردی این پشتی گرم و نرم مجانیه؟
=جیمینی تو شاگرد خودمی! داری کم کم مثه خودم حرف میزنی.
چشمای جیمین خیلی کوتاه متعحب و درشت شد اما این از نگاه تهیونگ دور نموند و باعث شد لبخند ذوق زده ای که ذره های خباثت هم توی اون دیده میشد روی لب هاش نقش ببنده.
جیمین خیلی آروم حرف تهیونگ تایید کرد.چشم های تیره و عمیق تهیونگ هنوز روی صورت خوش فرم پسر دیگه حرکت میکرد. جیمین وقتی دید تهیونگ هنوز در حال نگاه کردن به اونه دستش رو پشت کتاب اون پسر احمق گذاشت و محکم به صورتش کوبید.
=جیمیناااااااا!
×کره ی جنوبی از چه سالی تا چه سال مستعمره ی ژاپن بود؟
_______
نامجون بدون اینکه با فضای واقعی در ارتباط باشه و بدونه دور و ورش چه اتفاقی میفته غرق صحبت با رفیق قدمیش بود. بعد از مدتی دوری، داشت توی دفتر مشکی رنگش مینوشت. همین چند روز باعث شده بود که وقتی دفترش رو باز کرد میل شدیدی برای خالی کردن خودش پیدا کنه. فکر نمیکرد انقدر حرف برای گفتن داشته باشه.
چیزی کوچکی محکم به پشت سرش خورد. وقتی برگشت تا ببینه کی اون رو پرت کرده بود یئون سوک رو دید. یئون سوک زیر لب گفت
+استاد!مثل اینکه واقعا پل ارتباطیش با اطرافش قطع شده بود که متوجه وارد شدن استاد نشده بود. حالا اون مرد میانسال قد بلند شروع به حضور و غیاب کرده بود.
سرش رو به عقب برگردوند و از اون پسر تشکر کرد. نامجون دوست های صمیمی زیادی نداشت اما رابطه ی خوبی با بچه های کلاس و مدرسه داشت. یئون سوک هم یکی از دوستایی بود که هرچند دورادور اما مدتی طولانیی بود که نامجون رو میشناخت و هواش رو داشت.
-کیم نامجون
+ حاضر
-کیم سوکجیننامجون از شنیدن این اسم تعجب کرد شاید لیست کلاس ها قاطی شده بود.
صدای زیبا و آشنایی گفت
+حاضر
KAMU SEDANG MEMBACA
the truth untold ×namjin×
Fiksi Penggemarمن حرف نمیزنم! می نویسم! احساساتم، حرفام، غم ها و شادی هام، همگی به شکل کلماتی درمیان که هیچوقت قرار نیست به گوش کسی برسند. هروقت به من نگاه میکنید در حال نوشتم! از برقراری ارتباط با آدم ها خوشم نمیاد. دوست دارم بشنوم بدون اینکه حرف بزنم. شاید فک...